اتوبوس ایستاد. ای خدا! باز هم باید منتظر باشیم تا اتوبوس راه بیفته. چرا همه دارند ساکها رو بر میدارند و پیاده میشوند؟ یه نگاهی بیرون میندازم. خدایا اینجا دیگه کجاست؟ سریع خودمو به راننده میرسونم. ـ ببخشید اینجا کجاست؟ ـ مجیدیه پناه بر خدا، مجیدیهی تهران کجا و قم کجا؟! بازم خواب موندم مثل همیشه. حالا این نصف شبی از این ور تهرون چطور بریم ترمینال جنوب؟! عجب حکایتی داشت منتظر موندن تا صبح و رفتن به ترمینال جنوب و برگشت به قم! بماند... برای طلاب و دانشجویان رفت و آمد بین محل تحصیل و زادگاهشون یکی از تلخیها و شیرینیهای زندگیشون به حساب میآید. خب با سنِ کم و داشتن یه خواب زمستانیِ خوش و سنگین هم سختیها و شیرینهای خودش رو داره. جادهی اردکان تا قم اون قدیم ندیمها دو طرفه بود. اتوبوسهاش هم برای قرن بووق. معمولاً شبها حرکت میکردیم. شیش هفت ساعت میشد. امان از وقتی که اتوبوس به مقصد میرسه و مسافر ما در خواب نوشین خودش؛ و اتوبوس همچنان در حال حرکت! گاهی شهرک سینماییِ دفاع مقدس (چند کیلومتر قبل از عوارضی تهران)، گاهی عوارضیِ تهران و حرم حضرت امام خمینی رحمة الله علیه و گاهی هم مجیدیه. گاهیِ مجیدیه یک بار شد و گاهیهای دیگر به چندین مرتبه رسید و از قم گذشتیم! این حکایت فقط برای قم نبود، از آن طرف هم اتوبوس مقصدمان را جا میگذاشت و به سمت دارالعباده ما را روانه میکرد! گاهی وسط میبد (شهر بعد از اردکان)، گاهی دانشگاه آزاد میبد (چند کیلومتر بعد از میبد) گاهی بیابان و گاهی هم یزد. نگهبان دانشگاه آزاد دیگر ما را میشناخت! این اوضاع وقتی که متأهل شدیم خاتمه یافت. برای حسن ختام این شطحیات: رسول اعظم صلی الله علیه و آله: َ مَنْ کَثُرَ نَوْمُهُ فَاتَهُ حَظُّهُ مِنَ الْحَیَاةِ وَ حَظُّهُ مِنَ الْآخِرَة. مجموعة ورام، ج2، ص: 116. کسی که خوابش فراوان باشد بهرههای دنیوی و اخرویاش را از دست میدهد. انسانها بیش از یک سوم از عمرشان را فقط در خواب سپری میکنند. با توجه به احادیث، خوابِ فراوان توفیقات انسان، هم دنیوی و هم اخروی را از بین میبرد. چه خوش گفت استادمان: خواب نوشین بامداد رحیل باز دارد پیاده را ز سبیل [ سه شنبه 91/12/15 ] [ 11:37 صبح ] [ حسین هاتفی ]
[ یکشنبه 91/12/13 ] [ 11:48 عصر ] [ حسین هاتفی ]
هر آنکه بگوید شناختمش و قدرش را دانستم، ادعایی بس بزرگ کرده است. شاید خیلی از افراد با شیرینی بیان و نفوذ کلامش آشنایی نداشتند و چند روزیست که به خاطر نبودش (خیلی خوشبینانه) مقداری از صحبتهای شیرین و نافذش را پخش میکنند و خیلی دیر فهمیدند (و شاید مثل من نفهمیدند) که عارف بالله حضرت آیت الله خوشوقت رحمة الله علیه کیست! حتما باید عالمی به رحمت خدا برود تا سخنرانیهایش را پخش کنند، آن هم برای چند روز کوتاه، باز هم فراموش میشود (و یا به فراموشی میسپرند) متاسفانه خیلی از افراد از حضور در مجالس سخنرانی همچون اساتیدی محروم هستند و یا اصلا نمیشناسند. بهتر نیست قبل از فقدان ایشان و دیگران این سخنرانیها به صورت سلسلهوار پخش شود؟! حتی کاش این حفظ آبرویشان برای پخش چند روزهی سخنرانیها ادامه داشت. احسنت که چقدر برای ساخت برنامههای دیگر هزینه میکنند و به فکر روح و جان و جسم و وقت مردمند! [ یکشنبه 91/12/6 ] [ 11:20 صبح ] [ حسین هاتفی ]
سفرمان را از روبهروی موسسه آغاز میکنیم، او هم سفرش را آغاز میکند، اما ما کجا؟ او کجا؟ استاد میرسد و همه با هم حرکت میکنیم. مقصد روستای ابو زید آباد کاشان. برای دوستانت چه سخت و گران است، یادمان نمیرود، خوش اخلاق بودی، چهرهات معصومیت خاصی داشت و آرامش در آن نمایان بود. هر موقع سوال میپرسیدی یا جواب میدادی، عمق مطالعه و تدبر در درس و هوش و ذکاوتت نمایان میشد. نگذاشتی هیچ کس از غمت با خبر شود، یکه و تنها همراه با مدد پروردگار به مبارزه پرداختی. محمد جان معصومهی چند ماهات تنهاست، دو سه شبیست که نه بابا او را دیده نه او بابا را! هنوز تازه به لباس مقدس سربازیِ صاحب و مولایمان مزین شده بودی. بی انصاف این رسم رفاقت و همراهی بود؟! بی خبر گذاشتی و رفتی؟ حتی با اصرار، امتحان آخر ترم را هم دادی و رفتی. به قول خودت خیالت راحت شد و رفتی زیر تیغ جراحی! برای دوستانت همت و پشتکارت به یادگار ماند. همراه با سختیهای این بیماری، حتی از ما چندین برابر بهتر میخواندی و تفکر میکردی حتی تا آخرین لحظهها. سفر ما به ابو زید آباد تمام شد. چه سخت بر ما گذشت وقتی که از بین اقوامش عبور میکردیم. تو هم سفرت را آغاز کردی و ما هم نه چندان دور این سفر را آغاز میکنیم! بالاخره ما هم میآییم، همه مسافریم. در این سفر چه بر ما خواهد گذشت؟ ما میمانیم و اعمالمان، تنهای تنها! این همه جمعیت روستا و اقوام نزدیک و آشنایان، تو را با مشتی خاک، همراه با اعمالت تنها گذاشتند. گاهی چه بد فراموش میکنیم و یادمان میرود؛ سفرِ مَن کی فرا میرسد... پ.ن: محمد عرب، 29 ساله یکی از دوستان خوش استعداد و امیدهای گروه علوم تربیتی موسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی رحمة الله علیه بود که چند روز پیش به خاطر جراحیِ تومور مغزی و عدم رسیدگی کافی بعد از جراحی ما را با معصومهی چند ماههاش تنها گذاشت و عزم دیار باقی کرد. بقای عمر و صبر برای بازماندگاندش إن شاء الله. الحمد لله رب العالمین، إنا لله و إنا إلیه راجعون [ پنج شنبه 91/12/3 ] [ 7:12 عصر ] [ حسین هاتفی ]
در جمعی شاهد یک فراتحلیل بودم: اینکه رییس جمهور عوض شده و با این وضعِ کشور و رفتار اخیرش، آبروی خود و بعضی از حامیانِ قبلی و فعلیاش را میبرد، همه و همه به خاطر آهِ سیدِ اولادِ پیغمبر صلی الله علیه و آله است. او و حامیانش، یادشان رفته که چه در مورد بعضی از سیدها گفتند و آبرویشان را بردند، چه تهمتها که نزدند؛ همه خدماتشان را به کشور نادیده گرفتند. همه این گرفتاریها و مشکلات به خاطر آهِ آنان است. جای این جماعت در زمان حضرت امیرالمومنین علیه السلام خالی! تا حضرت را از آه ام المومنین (!) عایشه و سیف الاسلام (زبیر) بترسانند. با وجود امثال مَن، بی راه نیست ندای أین عمار و أشباه الرجال چه فراوان! افسوس و صد افسوس که این نظرات و تحلیلها ریشه را میخشکاند و باختی عظیم در پی دارد. خدا نکند که صحنهی امتحان بزرگِ خداوند فرا رسد و جمل و صفین و نهروانها تکرار شود. أشباه الرجال گاهی چه بی ترمز در برابر ولی میایستند و گاهی چه بی ترمز از او جلو میزنند... [ دوشنبه 91/11/30 ] [ 12:6 صبح ] [ حسین هاتفی ]
صبح با زینب رفتیم دنبال همسرم تا بریم درمانگاه، وقتی برگشتیم به همسرم گفتم توی شیشه پارکینگ همسایه نگاه کن و چشم نوازی قالپاق و حرکتش رو ببین!! (چند باری شده که بهش گفتم) خودم هم همراه او نگاه کردم مثل بعضی وقتها! اما یه چرخِ کچل و بدقواره، توی شیشه پیدا بود! گفتم ای داد! کی توی دست انداز رفتم، بیرون افتاده و نفهمیدم؟ ماشین که جلوتر رفت چرخ عقبی هم بی ریختی خودش رو نشون داد، چشمها گرد شده بود. یعنی... نهههه سریع پارک کردم و اول از همه سرم رو بیرون آوردم، دیدم بله، قالپاقها هپلی هپول شدند! توی تصاف مرگبار قبلی قالپاقهای اصلی ماشین تکه تکه شد و اینها (یعنی اونها) رو گرفتم. ارزش مالی چندانی نداشت فقط کمی براق بود و جلوه داشت! برادرم گفت نبایستی اینها رو میگرفتی. گفتم قمیتش با معمولیها یکی هست، تازه کیفتیش هم پایینتره. گفت به هر حال تو چشم هست و امکان داره بدزدند. قابل توجه خواهران و حتی برادرانی که حجاب ندارند و زیباییهای خود را در معرض دید قرار میدهند! چرا توی این همه ماشین، قالپاقهای این ماشین رو بردند؟ از این واقعهی اسفناک درس عبرت بگیرند! ای بندهی خدا، چقدر کم، خودت رو میفروشی؟! به این فکر میکنم که به خاطر چی؟ زیباییش؟ قیمتش؟ میارزه؟! والا که موندم راضی باشم یا نباشم. یکی میگفت اون دنیا اینقدر گرفتاریم که اینها به کارمون میاد، باید خدا رو شکر کرد که این مسائل پیش میاد. اما... گاهی اوقات چقدر به چیزهای الکی خوشیم و در بند و تعلقِ چه چیزهایی هستیم؟! پ.ن1: گرچه خودم با عنوان کردن این مسائل چندان موافق نیستم. اما... پ.ن2: یکشنبه شب که رسیدیم قم، توی پمپ بنزین جمکران که بنزین میزدم مسئول جایگاه پرسید قالپاقها رو چند گرفتی؟ کجا گرفتی؟ خیلی قشنگند! به همسرم گفتم؛ گفت: بهش میگفتی یه ماشاءالله بگه. خب بنده خدا یه ماشاءالله میگفتی دیگه! [ چهارشنبه 91/11/25 ] [ 1:41 عصر ] [ حسین هاتفی ]
رسیدن به مقام اُبُوّت هم دو ساله شد. آن روزها برای هر پدری چه به یاد ماندنیست؛ هم شیرینیهایش، هم دلهرههایش. انتظار برای شنیدنِ خبرِ تولد، چقدر پر از اضطراب و نگرانیست. بالاخره آن شور و انتظار پایان یافت و مَن، پدر شد. یک سال قبل از مقام اُبُوّت: آن شب در هیئت علمدار روضهی حضرت زینب سلام الله علیها خوانده شد. ایام ولادتش بود. سفره شام پهن شد. شام آن شب ولیمه یکی از بچههای هیئت بود. هنگامی که اعلام شد، درونِ خانهی دل، پر شد از گفتگو و نجوا. مثل همان گفتگوها و نجواهای هنگام روضه. قراری گذاشتم و درخواست عیدی کردم، در اقوام خودم و همسرم اسم بابرکت زینب نیست. اگر لیاقتِ رسیدن به مقامِ اُبُوّت بود، هم نام زینب انتخاب و هم یک ولیمه در همان هیئت داده شود. چند لحظه بعد از تولد: شنیدن خبر تولد از پرستار و دیدن اولین عکس از زینب و آن شب بارانی، هیچگاه فراموش نمیشود. در همین شور و احوال: او: قربون حضرت زینب برم، ولی اگه میشه زینب نگذارید، اسمهای قشنگتر هست. (اگر خجالت نمیکشید حرف از خرافات و سختیها و مصائب حضرت هم میزد، و البته لحن کلام هم لطیفتر و غیر آمرانه نقل شد.) من: امکان نداره، عهدیست که بستهام. (یک کلام و خلاص) قبل از رفتن به اداره ثبت و احوال به رسم ادب از پدرم درباره نام بچه پرسیدم: من: بابا! اسم بچه رو چی بگذاریم؟ بابا: بچه خودته، از من میپرسی؟ هر چی دلت خواست بگذار. من: حالا چی بگذارم؟ (با اصرار) بابا: زهرا یا فاطمه. من: نذر کردهام که زینب بگذارم. بابا: (ابرو در هم میکشد و...) اگر نذر کردی چرا از من میپرسی؟؟ من: (دستی به سر میکشم و خب خب...) خب بالاخره باید از شما اجازه بگیرم. (آن ماجرا را هم نقل میکنم) بابا: بسیار عالی. محکم سر نذرت بایست و به حرف هیچ کی گوش نکن. هر که هر چی خواست بگه. یکی از وظایفی که پدر و مادر دارند، گذاشتن نام نیک و خوب برای فرزندان است. فرزندان میتوانند پدر و مادر خود را در صورت کوتاهی، در روز قیامت باز خواست کنند. در گذاشتن نام هم نباید به هیچ خرافاتی توجه کرد. نظیر خرافاتی (گرفتار مصائب شدن و...) که در مورد نام زینب است. سبحان الله و الله اکبر از این جمود فکری و عقلی! دخالت از طرف بزرگترها نباید باشد، اگر هم هست، کاش عاقلانه بود! [ دوشنبه 91/11/23 ] [ 12:11 صبح ] [ حسین هاتفی ]
در حین جست و خیزهای کودکانهاش از من میپرسد: ـ مامان! حضرت محمد الان کجاست؟ ـ پیامبر رفته پیش خدا! برای لحظهای میایستد و خیره خیره نگاهم میکند. اسباب بازیاش را از زمین بر میدارد و با شادی میگوید: ـ امام حسین کجاست؟ ـ امام حسین شهید شده، رفته پیش خدا! دستانش شل میشود، اسباب بازی را میاندازد. نام چند امام دیگر را که بلد است میپرسد، چهرهاش گرفته میشود. کنارش مینشینم، در آغوشش میگیرم و میبوسمش. با صدای بلندتری میگویم: ولی! ... چشمانش درشت میشود و گوش میدهد. ـ ولی امام زمان ما، حضرت مهدی زنده هستند. سریع از بغلم بلند میشود، میپرد و فریاد میکشد: هورا هورا... این مطلب برگرفته از نوشتهی زهرا سادات هاشمی در مجله خانه خوبان (چاپ دی91) موسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی رحمه الله میباشد. [ شنبه 91/11/14 ] [ 4:36 عصر ] [ حسین هاتفی ]
دستهایت میلزرد، تپش قلب سراسر وجودت را گرفته ولی خبری از ضربان قلب نیست، نفست به شماره افتاده، هیچ چیز را درست نمیبینی، زمان حرکت نمیکند، انگار دنیا به پایان رسیده. نشستهای روی صندلی امتحان آخر ترم! فیل از امتحان فرار میکند و یک کاغذ سفید چند سطری چنین و چنان میکند! 16 هفته برای موفقیت و شادی در این امتحان، زمان و فرصت است. چه میشود که این اوصاف شامل حال فیلهای پوشالی میشود؟! چقدر ترس و دلهره و اهمیت، همه زندگی و فکر و ذهن مشغول این امتحان. زمانش مشخص و مقدماتِ موفقیت هم مشخص. اما دریغ از لحظهای تفکر نسبت به امتحان عظیم و غیر قابل توصیف. ترس و دلهره هم فرار میکنند! کی اتفاق میافتد؟ مواد امتحانیاش چیست؟ چرا همه فرار میکنند؟ یوْمَ یفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِیهِ*وَ أُمِّهِ وَ أَبِیهِ*وَ صَاحِبَتِهِ وَ بَنِیهِ* لِکُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ یوْمَئِذٍ شَأْنٌ یغْنِیهِ. 34-37/عبس. در آن روز که انسان از برادر خود، و از مادر و پدرش، و از زن و فرزندانش؛ میگریزد! در آن روز هر کدام از آنها وضعی دارد که او را کاملا به خود مشغول میسازد! بیخال نشستهام و با هر نفس آن امتحان نزدیک میشود. نمره کم و مردودی آنجا قابل جبران است؟ خدایا شاگرد تنبل و سربههوایی شدهام... لینک مطلب در مجله باشگاه خبرنگاران [ یکشنبه 91/11/8 ] [ 11:5 صبح ] [ حسین هاتفی ]
خسته و کوفته بودم و خواب هجوم آورده بود، دستها رو زیر چونه گذاشتم، یعنی به حرفهای استاد دارم خیلی متفکرانه گوش میدم. استاد شده بود یک شبهی که راه میرفت و با دست هی اشاره به پاورپوینتش میکرد. حرفهاش حالت اکو گرفته بود، چهرش کم کم داشت تار میشد. نه! این خستگی مثل وزنه افتاده به پلکها. چوب هم زیر پلکها بگذاری فایده نداره و میشکنه. پلکها بسته و خواب نوشین شروع میشود... بح بح چه صدایی، آقای هاتفی! استاد چه مهربان شده؟! چه اسم خنده داری که وقتی برده میشه همه همراهش میخندند! بغل دستیم یه تشری بهم میزنه، چشم در چشم استاد نگاه میکنم. نه! آن چنان هم نگاهش مهربان نیست! چی میگفتم؟ لطفاً تکرار کنید! هاج و واج، به توان n از استاد عذر خواهی میکنم. اما نه! دل استاد شکسته، آقای هاتفی! آخر ترم شرمنده شما هستم، از نمره کلاسی محروم! آخه... سکوت سرد و قیافه در هم. آخر ترم هم البته با تنبلی خودم استاد شرمندهام شد و یا در اصل من شرمنده او! پلک بر هم زدن هم عجب قدرتی دارد! مباحث بعضی از دروس خشک و خسته کننده هستند. نوع بیان و روش استاد، زمان کلاس و مشکلات شخصی باعث میشود تا دانشجویی پلک بسته و متفکرِ خاموش، باشد. ای جان استاد! اگر هم خسته نباشیم! باز پلکها یاری نمیکند و هیچ رغبتی به رفتار (!) و گوش دادن به بیان شیرین و لالایی شما در این درس دو واحدی را نداریم!! چرا استاد دیگرمان در درس سه واحدیاش چنین نیست؟! با اینکه استراحت بین کلاس نیست و لحظهای هم از صندلی بلند نمیشود، خواب به چشمانت نمیآید؟ حتی اگر خسته هم باشیم، با سیلی، پلکها را باز نگه میداریم، حیف است که این بیان شیرین و اخلاق استاد را از دست بدهیم. ترم تابستانهای که گذشت، از ساعت 7 صبح تا 1 ظهر کلاس بود. ولی به هیچ وجه احساس خستگی نکردیم و اگر بود استاد نمیگذاشت و پلکها شرمگین! سخن آخر، ای جان استاد! یادتان نرود که خودتان هم زمانی دانشجو بودید، شاید میخواهید تلافی بلاهای اساتید خودتان را سر ما در آورید؟! اگر اینگونه و این روال روزگار باشد، ما هم بر فرض محال چنین کاری را با دانشجویان خودمان خواهیم کرد. اندکی انصاف هنگام تدریس و امتحان و نمره بد نیست! دیدم استادی را که دانشجو را امیدوار به درس و حتی به زندگی میکند و دیدم استادی را که نه تنها از درس بلکه از زندگی سیرت میکند! سخن بسیار است و کوتاه باید گفت و والسلام. [ سه شنبه 91/11/3 ] [ 2:19 عصر ] [ حسین هاتفی ]
|
||