فکر نمیکردی که مشتی خاک دلت را آشوب کند، چشمهایت را خیره میکنی، نه! باورت نمیشود. نگاهی سمت راست میاندازی و آهی از دل میکشی. از بس هوا غبارآلود است دریای چشمها خشکیده! و بغضِ گلو التماس میکند، اما چشمها شرمسار. فرصت دیدار کم است. یک ربع میتوانی سخن بگویی. هر چه درون دل داری بازگو کن، کتابت را ببند، اینجا باید با دل سخن بگویی. از کدامین خاک میخواهی شروع کنی؟ از آن خاک گوشه سمت راست؟ با مادر مولا علی علیه السلام چه میخواهی بگویی؟ دلت تنگ است، ایوان نجف عجب صفایی دارد، ایوان بقیع عجب صفایی دارد!!! ادامه مطلب... [ جمعه 92/2/13 ] [ 10:27 صبح ] [ حسین هاتفی ]
ضیافت تمام شد، فراتر از یک چشم به هم زدن! قبل از حضور، باور کردن دعوت این عبد بی معرفت غیر ممکن بود، اکنون نیز باور حضور داشتن در آن سرزمین سخت است. حتی خیره شدن به عکسها حیرت آور است! هنوز هم گرفتار همان خوف و رجای قبل از حضور و ترس از فنا کردن کوله بار سفر و بلکه ترس از خالی بودن کوله بار! با هزار شوق و اضطراب فراوان نصف شب راهی تهران شدیم و پرواز اتفاق افتاد. انگار همین دیروز بود، همین دیروز!! ادامه مطلب... [ شنبه 92/2/7 ] [ 12:33 صبح ] [ حسین هاتفی ]
میخواهم از یک دعوت بگویم، از یک ضیافت؛ ضیافتی که تا مهمانانش پذیرایی نشوند باورش غیر ممکن است. حتی پس از بازگشت هم باورشان نمیشود و آن را یک خواب شیرین میدانند. تا روزی که گام بر خانهی میزبان نگذاری یقین به دعوت پیدا نمیکنی. چرا که همیشه با خود کلنجار میروی، دعوت نشان از علاقهی میزبان به مهمان است، نشان از توجه است، هر کسی را دعوت نمیکند، مهمان را انتخاب میکند. قلم یار نویسنده نیست و شرم نوشتن دارد. میخواهد حرف دلش را بزند ولی نمیتواند! دعوت شدهای، وجودت سراسر خوف و رجاء، ترس و امید است. ترس از اینکه نکند اشتباهی شده، نکند دعوت نکرده باشند، از لحظه اعلام دعوت آن مهربان مدام بین خوف و رجائی تا اینکه بر آن سرزمین گام بگذاری و بر سر سفرهاش بنشینی. حتی سالها بعد هم باورت نمیشود که روزی به آن میهمانی ویژه، دعوت شده ای. ترس از اینکه نکند این دعوت برای اتمام حجت و برای گفتن کلام آخر باشد، شاید این آخرین فرصت است، دعوتی که نشان از محبت و توجه آن مهربان و باوفا دارد اما هیچ معرفت و لیاقتی در خود نمیبینی، اینجاست که مدام بین ترس و امید هستی و هزار شاید و اما برایت رژه میروند. زمانی تا لحظه پرواز روح و جسمت نمانده و از همین الان لحظه تلخ وداع را به تصویر میکشی، دلهره رفتن بدون توجه و معرفت، و برگشتن با دست خالی. خرما بر نخیل بوده و دستت کوتاه و این بهترین فرصت، ولی... پ.ن1: دعوت کردی آن هم ایام فاطمیه و مدینه....... پ.ن2: گاهی چه فراوان و شگفت انگیز مهربانیت را به بندگان بیوفا و نامهربانت نشان میدهی! پ.ن3: إن شاء الله اگر قابل باشم دعاگو و نائب الزیاره دوستان و همراهان و بزرگواران هستم. خدانگهدار. [ سه شنبه 92/1/20 ] [ 10:13 صبح ] [ حسین هاتفی ]
همه زندگیِ یک باغبان، باغش است و باغش. زندگیاش و همه تلاشش بسته به انتخاب اوست. جوانیاش را در چه زمینی خرج میکند؟ وقتی که قدم میزند و به درختان تنومندِ باغش نگاه میکند تازه انرژی میگیرد و وجودش سرشار از آرامش میشود. ادامه مطلب... [ یکشنبه 92/1/18 ] [ 10:15 عصر ] [ حسین هاتفی ]
آبشار از شهر ده دقیقه فاصله داشت، همراه چند نفر از مسئولان آموزش و پرورش برای برپایی نماز جماعت راه افتادیم. شلوغ بود، برای بعضی حضور یک روحانی در آن فضا جالب بود و یا شگفت انگیز و یا ناخوشایند! نماز جماعت با استقبال مسافران تمام شد، همراهان گفتند که این آبشار زیبا را هم ببینیم، نگاهها جالب بود، از سلامهای با شدت گرفته تا جمع کردن بعضی از بساطها و جمع و جور شدنها، و منتظر سُر خوردن حاج آقا از بالای آبشار! جمعی از خواهران نزدیک شدند؛ یکی از آنها گفت: اون شرارههای آتش رو بپوشون جلوی حاج آقا. و بعد خنده و متلک و... وقتی که گذشتند مسئول آموزش و پرورش گفت: کاش اعتقاد داشتی که این موها واقعا شرارههای آتش است! شرارههای آتشی که هم دنیا را نابود میکند (هر چند نفهمیم) و هم آخرت را (که دیر میفهمیم) کاش این زندگی و عمرِ کوتاه را با لذتها و زیباییهای زودگذر به بازی نمیگرفتیم. پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله: ألا رُبَ شَهْوَةِ سَاعَةٍ أَوْرَثَت حُزْناً طَوِیلاً. نهج الفصاحه، ص245. «چه بسا شهوت و لذت یک لحظهاى که موجب حزن و اندوه طولانى گردد.» [ شنبه 92/1/17 ] [ 11:33 عصر ] [ حسین هاتفی ]
سفر هر چقدر شیرینتر باشد زودتر تمام میشود، آن هم با همسفری چون سید؛ باعث و بانیاش سید بود، الان هم در سفر تبلیغی تهران هست و دست ما کوتاه و... وارد خانهی محل استقرار شدیم. هوا سرد بود، بخاری هم نفتی: ادامه مطلب... [ جمعه 92/1/9 ] [ 10:58 صبح ] [ حسین هاتفی ]
نگران و ناراحت گفت: حاج آقا دوستم تازگیها مدل مو و لباسش عوض شده و دیگه اون پسر سنگین و باوقار سابق نیست! چیکار کنم؟ گفتم: چه عرض کنم؟ حرف حسابش چیه؟ گفت: میگه از این به بعد میخوام مثل فلان بازیگر و هنر پیشه زندگی کنم؛ احساس میکنم یه مدتی اینجوری باشم بد نیست! گفتم: خودت فکر میکنی چرا اینجوری شده؟ گفت: چند وقته دوستای جدیدی پیدا کرده که به قول خودشون در قید و بند هیچی نیستن و میخوان آزاد باشن، میگه فعلاً الگوم اینان. گفتم: عجب الگویی!! میدونی این الگوها خودشون بیشتر از ماهواره الگو میگیرن. این ماهواره چه خانوادههایی رو که از بین نبرده... یک روز بعد از ازدواج حضرت زهرا و امیرالمؤمنین علیهما السلام، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از حضرت امیر علیه السلام سوال کردند: فاطمه را چگونه یافتی؟ فرمود: نِعْمَ الْعَوْنُ عَلَى طَاعَةِ اللَّه. بهترین کمک کار برای بندگی خداوند.(بحار الأنوار، ج43، 117) وقتی مولای متقیان اینگونه در مورد بانوی دو عالم بفرمایند این فرمایش امام زمان علیه السلام به جان مینشیند: فی إبنَةِ رسُولِ اللهِ لِیَ أسوَهٌ حَسَنَةٌ. همانا در دختر رسول خدا براى من (امام زمان)، الگویى شایسته وجود دارد. (بحار الانوار، ج53، ص178، باب31، روایت نهم) زندگی ما چقدر رنگ و بوی فاطمی و علوی دارد؟ رو سفیدیم؟ یا که... [ دوشنبه 92/1/5 ] [ 9:3 عصر ] [ حسین هاتفی ]
او: سوم عید، همه دعوتید من: سوم عید اینجا نیستم، زینب و مادرش به جای من میان او: چرا؟ من: با یکی از بچههای یزد، قرار گذاشتیم بریم استان کرمان او: واسهی چی؟ من: تبلیغ دیگه او: سال تحویل هم نیستید؟ من: نه او: مجبورید که برید؟ من: نه او: خیلی دیوونهای، البته ببخشیدا من: او: پول هم بهتون میدند؟ من: نه، شاید. او: شاید؟! خیلی ببخشیدا، خیلی خیلی دیوونهای من: شما خودت سال تحویل کشیک هستی؟ او: بله اتفاقاً شیفتم موقع سال تحویله من: خیلی خیلی ببخشیدا خودتم دیوونهای او: وا، من مجبورم، تازه حقوق میگیرم من: خب منم وظیفمه، پول نباشه، دلیل نمیشه که نَرَم هنوز برای برخی جا نیفتاده است که اکنون زمان جنگ است، جنگ است. فکر میکنیم که جنگ همان گرفتن تفنگ است و ماشه چکاندن! هشت سال جنگ تحمیلی تمام شد و دشمن یقین دارد و به شدت میترسد به جنگ سخت روی بیاورد. اکنون زمان جنگ نرم است. و چه خطرناکتر و کشندهتر است این جنگ؛ و ما غافلیم! گرچه دوری از زن و فرزند و تنهایی در غربت سخت است، ولی همه سربازیم و باید در حد توان و وسع خود بجنگیم. آن جوانان چگونه برای حفظ دین و ناموس و خاک و ارزشها و باورهای خود بر خاک افتادند؟ ما در جنگ نرم چه کردیم؟؟ پ.ن: این چند روزی که گذشت چقدر زینب بهانه می گیرد، هنوز مانده تا سه سالش شود! هنوز... [ شنبه 92/1/3 ] [ 4:56 عصر ] [ حسین هاتفی ]
قرار بود بروند مهمانی، به فرزندش گفته بود: فقط برنج و خورشت را میخوری! از نان و آب هم به هیچ عنوان نمیخوری! در خانهی خودمان هم نان و آب پیدا میشود. ولی فرزندش همراه غذا آب میخورد. بیرون که آمدند او را به باد کتک و پس گردنی گرفت، گفت بابا! چرا میزنی؟ پدر گفت: مگر به تو نگفتم آب نخور؟ پسر گفت: پدر جان همراه غذا آب میخوردم تا جا برای خوردن غذای بیشتر باز شود! پدر باز شروع به کتک زدن کرد. پسر گفت: باز چرا میزنی؟ پدر گفت میزنم چون این نکته را باید به من هم میگفتی تا بیشتر بخوریم. آخر سال است و هر کسی به نوعی مشغول حساب و کتاب و سروسامان دادن به کارها و زندگیش است، بعضی از افراد خیلی اهل حساب و کتاب هستند و مواظبند چیزی از کفشان در نرود. با یک حساب سرانگشتی هر کسی میزان باخت در زندگی اش را متوجه می شود: در روز 17 رکعت میخوانیم و اگر هر رکعت یک دقیقه زمان ببرد، در طول روز 17 دقیقه میشود. تعقیبات را هم اضافه کنیم، سی دقیقه در روز برای نماز وقت میگذاریم. این زمان در طول یک سال 10950 دقیقه میشود. یعنی حدود هفت روز و نیم از سال را به خود اختصاص میدهد. اگر ماهی یک دعای کمیل یک ساعتی، یک زیارت عاشورای 30 دقیقهای و یک دعای توسل 30 دقیقهای داشته باشیم، در یک ماه تنها دو ساعت را به دعا اختصاص داده ایم و در سال فقط 24 ساعت یعنی یک روز را از ما خواهد گرفت. حال اگر روزی یک دعای فرج یک دقیقه ای و 14 صلوات یک دقیقه ای برای سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف داشته باشیم، در ماه تنها یک ساعت زمان صرف کرده ایم که یک سال آن تنها نیمی از روز ما را به خود اختصاص داده است. نتیجه این حساب سرانگشتی این است که در طول یک سال (365روز) کمتر از 10 روز برای خداوند وقت میگذارم! تازه این مدت را هم با سختی و کسالت و خستگی سپری میکنم و سریع میخواهم تمام شود. اما ساعتها را با یک فیلم و سریال و ایتنرنت و بازی و... صرف میکنم بدون آنکه خسته شوم و بفهمم که چقدر زمان گذشته است. با هر نفس قدم سمت مرگ میگذارم و عمرم کوتاه میشود ولی هنوز مزرعه آخرتم خالیست. خدایا دلم نیاز به خانه تکانی دل دارد و شدید گرفتار است... [ سه شنبه 91/12/29 ] [ 3:48 عصر ] [ حسین هاتفی ]
ای بابا، من که متاهلم، ای بابا من که مذهبیام، ای بابا من که سنی ازم گذشته. ای بابا دیگه داری سخت میگیری، ای بابا این حرفها دیگه از ما گذشته، ای بابا این وصلهها به ما نمیچسبه و ای بابا... وقتی هم خواهد رسید: ای بابا آخرش سرم به سنگ خورد! اما دیگر دیر است. نه به آتش میتوان گفت نسوزان، نه به سنگ میتوان گفت نَشکان، و نه به پنبه میتوان گفت نسوز و نه به شیشه میتوان گفت نشکن. متاهل باشی، سنی ازت گذشته باشه، مذهبی و با وجهه باشی، احساس تقوای شدید داشته باشی؛ بر سر پرتگاه ایستادهای! شاید این تقوا با یک "تق" ساده "وا" شود. و چه ساده و راحت کلاه سر خود میگذاریم و با بهانههای مختلف به خود اطمینان میدهیم که اتفاقی نخواهد افتاد و چه تقوا و مواظبتی داریم! اما خدا میداند در کجا قدم میگذاریم! تاریخ چه تجربههای تلخی را به یادگار گذاشته است. رضایت شاهد و ناظر و حاکم در چیست؟! او که نبی بود تقوایش را مدیون ربّ خویش میدانست: وَ مَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّی إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ «یوسف/53» من هرگز خودم را تبرئه نمیکنم، که نفس (سرکش) بسیار به بدیها امر میکند؛ مگر آنچه را پروردگارم رحم کند! پروردگارم آمرزنده و مهربان است. پ.ن: وای بر ما وقتی که فکر کنیم در مسیر تقواییم ولی قدمگاهمان آتش است! إلهنا لاتکلنا إلی أنفسنا طرفة عین أبداً [ یکشنبه 91/12/20 ] [ 2:14 عصر ] [ حسین هاتفی ]
|
||