یک گاری بود و یک جوانک، فوج فوج مردم هم گِرد گاری. بستههای کوچک و شیکی هم قطار قطار روی گاری. هر کسی دو دو تّا میکرد با خودش، آخ جونمی جونم، چقدر ارزون! این رو میخرم، میبرمش دانشگاه، پروژهها و تحقیقاتم رو باهاش کار میکنم و میبرمش پیش استاد. با همین پایان نامهم رو مینویسم. با همین دکترا میگیرم. ماشالا چقدر هم حجمش زیاده! قیمتش هم یک پنجم جاهای دیگه هست. خدا رو شکر از این چیزها توی بانه پیدا میشه و... ولی خیلی خیلی ارزون هستها. میگن هر چی پول بدی همون قدر آش میخوریها. یعنی عاشق قیافه مردمه؟ نخررررر. ای بابا! چقدر بدبینی به فروشندهها. همه چی اینجا ارزونه. آخه خیلی ارزونهها حالا نصف قیمت بود یه چیزی. این از یک پنجم هم کمترهها! باشه بابا! من که کلاه سرم نمیره! بهش میگم امتحانش کنه اون هم جلوی چشمم با دیدن همه مراحل! دیدی گفتم خوبه، سالم سالمه، برم به داداش هم بگم بخره. دمش گرم پنج تا خرید!! از سفر برگشتیم. لب تاپ رو باز میکنم و اون فایلی که ریخته رو باز میکنم. دو سه ثانیهاش رو میخونه. اوووه چه فایل ناقصی ریخته، بازم خدا رو شکر که این فایلهای طاغوتی روی سیستم به این عظمت پخش نمیشه. یه فایل ملکوتی رو خودم میفرستم. اووووووووه شونصد سال شد تا برسه به دستش!! این دیگه چیه؟! این هم که دو سه ثانیهش رو بیشتر نخوند!! میرم حذفش کنم، میگم نه! بذار فرمتش کنم. فرمت میکنم ولی ویندوز میگه قادر نیستم و آیکن فلش سی و دو گیگی میپره میره هوا نمیدونی تا کجا میره و دیگه باز نمیشه و خلاص!! داداش رو میبینم، با خنده بهم میگه فلش سی و دو گیگی میفروشما، دو تومن بیشتر از اونجا میفروشم!! میدونی اینجا چنده؟! اون هم یکی از دوستانش عمق فاجعه رو بهش گفته. چه سر به زیر شدیم حالا!! میرم به یکی از مغازههای مربوطه، یه نگاهی به فلش میندازه و باهاش کار میکنه، میگه فلش خودت سوخته، البته اینها که فلش نیست. یه شبیه سازه، سرعت خیلی افتضاح، خیلی از فایلها رو باز نمیکنه. ممکنه اطلاعات رو بریزی ولی بعدش دیگه نباشه یا ناقص باشه. نههههههههه. بانه خبری نییست، جز دو سه قلم جنس بقیش شایعه است. یا قلابی هست یا همون قیمت شهر خودمون. البته همونها هم همش قاچاق هست!! گرچه مسافرت برای بانه و به قصد بانه نبود. البته مسافرت به بانه یه دستاورد خیلی خوبی داره، رانندهی خیلی خوبی میشیم، البته اگه جادهها بگذارند که برگردیم! پ.ن: کسی فلش سی و دو گیگ میخواد زیر قیمت، فروشنده هستیم! [ دوشنبه 92/7/1 ] [ 9:39 صبح ] [ حسین هاتفی ]
سفرمان را از روبهروی موسسه آغاز میکنیم، او هم سفرش را آغاز میکند، اما ما کجا؟ او کجا؟ استاد میرسد و همه با هم حرکت میکنیم. مقصد روستای ابو زید آباد کاشان. برای دوستانت چه سخت و گران است، یادمان نمیرود، خوش اخلاق بودی، چهرهات معصومیت خاصی داشت و آرامش در آن نمایان بود. هر موقع سوال میپرسیدی یا جواب میدادی، عمق مطالعه و تدبر در درس و هوش و ذکاوتت نمایان میشد. نگذاشتی هیچ کس از غمت با خبر شود، یکه و تنها همراه با مدد پروردگار به مبارزه پرداختی. محمد جان معصومهی چند ماهات تنهاست، دو سه شبیست که نه بابا او را دیده نه او بابا را! هنوز تازه به لباس مقدس سربازیِ صاحب و مولایمان مزین شده بودی. بی انصاف این رسم رفاقت و همراهی بود؟! بی خبر گذاشتی و رفتی؟ حتی با اصرار، امتحان آخر ترم را هم دادی و رفتی. به قول خودت خیالت راحت شد و رفتی زیر تیغ جراحی! برای دوستانت همت و پشتکارت به یادگار ماند. همراه با سختیهای این بیماری، حتی از ما چندین برابر بهتر میخواندی و تفکر میکردی حتی تا آخرین لحظهها. سفر ما به ابو زید آباد تمام شد. چه سخت بر ما گذشت وقتی که از بین اقوامش عبور میکردیم. تو هم سفرت را آغاز کردی و ما هم نه چندان دور این سفر را آغاز میکنیم! بالاخره ما هم میآییم، همه مسافریم. در این سفر چه بر ما خواهد گذشت؟ ما میمانیم و اعمالمان، تنهای تنها! این همه جمعیت روستا و اقوام نزدیک و آشنایان، تو را با مشتی خاک، همراه با اعمالت تنها گذاشتند. گاهی چه بد فراموش میکنیم و یادمان میرود؛ سفرِ مَن کی فرا میرسد... پ.ن: محمد عرب، 29 ساله یکی از دوستان خوش استعداد و امیدهای گروه علوم تربیتی موسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی رحمة الله علیه بود که چند روز پیش به خاطر جراحیِ تومور مغزی و عدم رسیدگی کافی بعد از جراحی ما را با معصومهی چند ماههاش تنها گذاشت و عزم دیار باقی کرد. بقای عمر و صبر برای بازماندگاندش إن شاء الله. الحمد لله رب العالمین، إنا لله و إنا إلیه راجعون [ پنج شنبه 91/12/3 ] [ 7:12 عصر ] [ حسین هاتفی ]
صبح با زینب رفتیم دنبال همسرم تا بریم درمانگاه، وقتی برگشتیم به همسرم گفتم توی شیشه پارکینگ همسایه نگاه کن و چشم نوازی قالپاق و حرکتش رو ببین!! (چند باری شده که بهش گفتم) خودم هم همراه او نگاه کردم مثل بعضی وقتها! اما یه چرخِ کچل و بدقواره، توی شیشه پیدا بود! گفتم ای داد! کی توی دست انداز رفتم، بیرون افتاده و نفهمیدم؟ ماشین که جلوتر رفت چرخ عقبی هم بی ریختی خودش رو نشون داد، چشمها گرد شده بود. یعنی... نهههه سریع پارک کردم و اول از همه سرم رو بیرون آوردم، دیدم بله، قالپاقها هپلی هپول شدند! توی تصاف مرگبار قبلی قالپاقهای اصلی ماشین تکه تکه شد و اینها (یعنی اونها) رو گرفتم. ارزش مالی چندانی نداشت فقط کمی براق بود و جلوه داشت! برادرم گفت نبایستی اینها رو میگرفتی. گفتم قمیتش با معمولیها یکی هست، تازه کیفتیش هم پایینتره. گفت به هر حال تو چشم هست و امکان داره بدزدند. قابل توجه خواهران و حتی برادرانی که حجاب ندارند و زیباییهای خود را در معرض دید قرار میدهند! چرا توی این همه ماشین، قالپاقهای این ماشین رو بردند؟ از این واقعهی اسفناک درس عبرت بگیرند! ای بندهی خدا، چقدر کم، خودت رو میفروشی؟! به این فکر میکنم که به خاطر چی؟ زیباییش؟ قیمتش؟ میارزه؟! والا که موندم راضی باشم یا نباشم. یکی میگفت اون دنیا اینقدر گرفتاریم که اینها به کارمون میاد، باید خدا رو شکر کرد که این مسائل پیش میاد. اما... گاهی اوقات چقدر به چیزهای الکی خوشیم و در بند و تعلقِ چه چیزهایی هستیم؟! پ.ن1: گرچه خودم با عنوان کردن این مسائل چندان موافق نیستم. اما... پ.ن2: یکشنبه شب که رسیدیم قم، توی پمپ بنزین جمکران که بنزین میزدم مسئول جایگاه پرسید قالپاقها رو چند گرفتی؟ کجا گرفتی؟ خیلی قشنگند! به همسرم گفتم؛ گفت: بهش میگفتی یه ماشاءالله بگه. خب بنده خدا یه ماشاءالله میگفتی دیگه! [ چهارشنبه 91/11/25 ] [ 1:41 عصر ] [ حسین هاتفی ]
رسیدن به مقام اُبُوّت هم دو ساله شد. آن روزها برای هر پدری چه به یاد ماندنیست؛ هم شیرینیهایش، هم دلهرههایش. انتظار برای شنیدنِ خبرِ تولد، چقدر پر از اضطراب و نگرانیست. بالاخره آن شور و انتظار پایان یافت و مَن، پدر شد. یک سال قبل از مقام اُبُوّت: آن شب در هیئت علمدار روضهی حضرت زینب سلام الله علیها خوانده شد. ایام ولادتش بود. سفره شام پهن شد. شام آن شب ولیمه یکی از بچههای هیئت بود. هنگامی که اعلام شد، درونِ خانهی دل، پر شد از گفتگو و نجوا. مثل همان گفتگوها و نجواهای هنگام روضه. قراری گذاشتم و درخواست عیدی کردم، در اقوام خودم و همسرم اسم بابرکت زینب نیست. اگر لیاقتِ رسیدن به مقامِ اُبُوّت بود، هم نام زینب انتخاب و هم یک ولیمه در همان هیئت داده شود. چند لحظه بعد از تولد: شنیدن خبر تولد از پرستار و دیدن اولین عکس از زینب و آن شب بارانی، هیچگاه فراموش نمیشود. در همین شور و احوال: او: قربون حضرت زینب برم، ولی اگه میشه زینب نگذارید، اسمهای قشنگتر هست. (اگر خجالت نمیکشید حرف از خرافات و سختیها و مصائب حضرت هم میزد، و البته لحن کلام هم لطیفتر و غیر آمرانه نقل شد.) من: امکان نداره، عهدیست که بستهام. (یک کلام و خلاص) قبل از رفتن به اداره ثبت و احوال به رسم ادب از پدرم درباره نام بچه پرسیدم: من: بابا! اسم بچه رو چی بگذاریم؟ بابا: بچه خودته، از من میپرسی؟ هر چی دلت خواست بگذار. من: حالا چی بگذارم؟ (با اصرار) بابا: زهرا یا فاطمه. من: نذر کردهام که زینب بگذارم. بابا: (ابرو در هم میکشد و...) اگر نذر کردی چرا از من میپرسی؟؟ من: (دستی به سر میکشم و خب خب...) خب بالاخره باید از شما اجازه بگیرم. (آن ماجرا را هم نقل میکنم) بابا: بسیار عالی. محکم سر نذرت بایست و به حرف هیچ کی گوش نکن. هر که هر چی خواست بگه. یکی از وظایفی که پدر و مادر دارند، گذاشتن نام نیک و خوب برای فرزندان است. فرزندان میتوانند پدر و مادر خود را در صورت کوتاهی، در روز قیامت باز خواست کنند. در گذاشتن نام هم نباید به هیچ خرافاتی توجه کرد. نظیر خرافاتی (گرفتار مصائب شدن و...) که در مورد نام زینب است. سبحان الله و الله اکبر از این جمود فکری و عقلی! دخالت از طرف بزرگترها نباید باشد، اگر هم هست، کاش عاقلانه بود! [ دوشنبه 91/11/23 ] [ 12:11 صبح ] [ حسین هاتفی ]
خسته و کوفته بودم و خواب هجوم آورده بود، دستها رو زیر چونه گذاشتم، یعنی به حرفهای استاد دارم خیلی متفکرانه گوش میدم. استاد شده بود یک شبهی که راه میرفت و با دست هی اشاره به پاورپوینتش میکرد. حرفهاش حالت اکو گرفته بود، چهرش کم کم داشت تار میشد. نه! این خستگی مثل وزنه افتاده به پلکها. چوب هم زیر پلکها بگذاری فایده نداره و میشکنه. پلکها بسته و خواب نوشین شروع میشود... بح بح چه صدایی، آقای هاتفی! استاد چه مهربان شده؟! چه اسم خنده داری که وقتی برده میشه همه همراهش میخندند! بغل دستیم یه تشری بهم میزنه، چشم در چشم استاد نگاه میکنم. نه! آن چنان هم نگاهش مهربان نیست! چی میگفتم؟ لطفاً تکرار کنید! هاج و واج، به توان n از استاد عذر خواهی میکنم. اما نه! دل استاد شکسته، آقای هاتفی! آخر ترم شرمنده شما هستم، از نمره کلاسی محروم! آخه... سکوت سرد و قیافه در هم. آخر ترم هم البته با تنبلی خودم استاد شرمندهام شد و یا در اصل من شرمنده او! پلک بر هم زدن هم عجب قدرتی دارد! مباحث بعضی از دروس خشک و خسته کننده هستند. نوع بیان و روش استاد، زمان کلاس و مشکلات شخصی باعث میشود تا دانشجویی پلک بسته و متفکرِ خاموش، باشد. ای جان استاد! اگر هم خسته نباشیم! باز پلکها یاری نمیکند و هیچ رغبتی به رفتار (!) و گوش دادن به بیان شیرین و لالایی شما در این درس دو واحدی را نداریم!! چرا استاد دیگرمان در درس سه واحدیاش چنین نیست؟! با اینکه استراحت بین کلاس نیست و لحظهای هم از صندلی بلند نمیشود، خواب به چشمانت نمیآید؟ حتی اگر خسته هم باشیم، با سیلی، پلکها را باز نگه میداریم، حیف است که این بیان شیرین و اخلاق استاد را از دست بدهیم. ترم تابستانهای که گذشت، از ساعت 7 صبح تا 1 ظهر کلاس بود. ولی به هیچ وجه احساس خستگی نکردیم و اگر بود استاد نمیگذاشت و پلکها شرمگین! سخن آخر، ای جان استاد! یادتان نرود که خودتان هم زمانی دانشجو بودید، شاید میخواهید تلافی بلاهای اساتید خودتان را سر ما در آورید؟! اگر اینگونه و این روال روزگار باشد، ما هم بر فرض محال چنین کاری را با دانشجویان خودمان خواهیم کرد. اندکی انصاف هنگام تدریس و امتحان و نمره بد نیست! دیدم استادی را که دانشجو را امیدوار به درس و حتی به زندگی میکند و دیدم استادی را که نه تنها از درس بلکه از زندگی سیرت میکند! سخن بسیار است و کوتاه باید گفت و والسلام. [ سه شنبه 91/11/3 ] [ 2:19 عصر ] [ حسین هاتفی ]
یک گفتگوی کوتاه با یکی از دوستان در تبلیغ ماه محرم: من: دلم خیلی براش تنگ شده، حتی برای شیطونیهاش او: غصه نخور به زودی میبینیش، چشم به هم زدی تموم شده من: آخه خیلی به هم وابستهایم، هم من، هم اون او: خب طبیعیه، دخترا باباییاند! من: بعضی وقتها که خیلی شیطونی میکنه، دعواش میکنم، کشتی هم میگیریم، هم میزنه هم میخوره او: کتکش هم میزنی؟ من: خیلی کم او: اشتباه میکنی! تو رو خدا یه وقت نزنیشا! من: چرا؟ او: خب اگه میخواستی بزنیش نباید اسمش رو زینب میگذاشتی، زینب رو که نمیزنن! سکـــــوت ســـــرد [ شنبه 91/10/16 ] [ 10:12 عصر ] [ حسین هاتفی ]
آهسته قدم بر میداشت، مقدار زیادی از راه را خودش پیاده آمد، هوا بسیار سرد بود و از آسمان دُرهای ریزِ برف، به صورتِ شبنم، روی صورت مینشست. غافلگیرانه او را بلند کردم تا سریعتر برویم. کلام و لحنِ کودکان، بسیار دلنشین است. مدام تکرار میکرد "پایین" به خیابان رسیدیم. در پیاده رو قدم زنان از یک یکِ ماشینها گذشتیم، اما ماشینی شبیه ماشین ما نبود! دوباره و سه باره بازگشتیم ولی خبری نبود و باز... گفتم: بابایی! ماشین بابایی کو؟ خوشحال بودم از اینکه دخترم همراهم بود و شیرینیاش، تلخیِ نبودن ماشین را کم میکرد. [ یکشنبه 91/9/26 ] [ 12:28 صبح ] [ حسین هاتفی ]
چند روز پیش بود. بالای سرم نشسته بود، ناگهان صدای گریهاش همه خانه را فرا گرفت و پس از مدتی تمام شد. مادرش به محض اینکه خواست دماغش را تمیز کند (به دلیل حساسیت، آبریزش بینی دارد)، باز گریهاش شروع شد و مثل ابر بهاری اشک میریخت. متعجب میشوم و در پی علت این گریه. بالای سرم انار میخورد و به دلیل سابقهی شیطنتی که داشت حدس زدم نکند دانهی اناری را درون دماغش کرده باشد؟ دست به کار شدیم و با سختی که بود متوجه شدیم بله، یک دانه انار خوش رنگ در آن بالا بالاها جا خوش کرده است. چند ساعتی مشغول بودیم، ولی حریف یک دانه انار نشدیم و البته به شدت منع میکرد و مثل ابر اشک میریخت. نمیدانستیم چه کنیم و عصبانی بودیم، چه بسیار دعوا شد بابت این اشتباه! چاره نبود، سفره ناهار را رها کردیم و راهی بیمارستان نزدیک خانه شدیم. مسئولین هم از این شیطنت خندهشان گرفته بود! پس از اینکه بررسی کردند، قبول نکردند و گفتند ما بلد نیستیم و باید به بیمارستان کامکار بروید. (بسی تعجب که یک بیمارستان مجهز تمیتواند یک دانه انار را از دماغ بیرون بیاورد، شاید هم چیزی هست که ما نمیدانیم، شاید امکاناتش را نداشتند!) قبلاٌ رفته بودم ولی ایندفعه به همه چیز میخورد الا بیمارستان. بیشتر شبیه بیمارستان صحرایی یا مناطق جنگ و زلزلزه زده بود! همسرم را از ورود به بیمارستان منع کرده بودم. تنها و بچه در آغوش به این طرف و آن طرف میرفتم، دردسرهایش توضیح دادنی نیست و شنیدنش هم فایده ندارد. اما جالب بود که در حضور این همه بیمار و مراجع، کف بیمارستان را با دستگاه کارواش میشستند!! به یاد آن قضیهی إن شاء الله گربه هست افتادم. حتما پاک است، از شدت برخورد آب به زمین و دیوار همه فضا پر از قطرات آب بود. بالاخره به اتاق جراحیِ سرپایی رسیدم، به پرستار گفتم نمیخواهی کمک صدا کنی؟ خنده شدیدی کرد و گفت: مگر میخواهیم گلوله بیرون بیاریم؟، نه بابا شما دستش رو بگیر من سریع بیرون میآورم. کمتر از ده ثانیه این عملیات طول کشید و من متعجب! چه ساده بود و میترسیدم. دانهی انار را لابلای دستمالی گذاشت و به پدرش هدیه داد. تمام شد و با لبی خندان از بیمارستان خارج شدم، کودک بازیگوش را تحویل مادر نگرانش دادم و تا منزل خندیدیم و ناهار نیمه کاره را تمام کردیم. بد نیست گاهی اوقات به دنیای کودکان فکر کنیم، چه نترس دست به خطرات میزنند. آیا یک انسان بالغ دست به چنین کارهایی میزند؟ بماند که هنوز هم ابایی ندارد از این کارها بکند. پرستار گفت که بسیار کار خوبی کردید که خودتان اقدام نکردید وگرنه شاید جان فرزندتان تهدید میشد. با مراجعه به متخصص کمتر از ده ثانیه همه چیز تمام شد. چه خوب شد فهمیدیم، شنیدیم چه کودکانی بودند که دچار عفونت شدند و گرفتاریهای بیشتر. همیشه باید دنبال علت تنشها بود. چقدر به تنشهای روحی اهمیت میدهیم و دنبال علت آن هستیم؟ یک شئ خارجی وارد جسم شده بود و حتی میتوانست جان را هم تهدید کند. چه بسیار رذیلهها و گناهانی که درون روح و جان ما هستند و کودک گونه و بی خبر از خطراتش آن را وارد روح میکنیم. [ شنبه 91/8/20 ] [ 10:32 صبح ] [ حسین هاتفی ]
متناسب شغل شریف بچهداری در صبحها: هر چند وقت یک بار بهانه میگیرد و باید بیرون از منزل برویم، بیشتر روزها درون پارکینگ و روبهروی خانه بازی میکند. امروز با توجه به انرژی و شوری که هر دو داشتیم، تصمیم به کوچه نوردی گرفتیم و ساعتی قدم زنان، دست در دست هم، کوچهها را رصدِ کودکانه کردیم. او که کودکانه به رصد خود میپرداخت، پدرش هم کمال همنشین در او اثر کرد و به رصد کودکانهی خود پرداخت. تجمل و بزرگی و زیباییِ درختانِ جلوی بعضی از خانهها او را گرفت و لحظهای حسرتِ داشتن آن خانهها رو خورد! آیا میشود روزی که صاحبِ همچون خانهای شود؟ آن حسرت کم کم داشت به افسوس خوردن میکشید. نمیدانم چه شد، لحظهای دستم را کشید و با صدای ملیح و دلنشینِ کودکانهاش پدرِ کودک گونه و غرقِ اوهام خود را صدا میزند، نگاهش میکنم، لبخندی میزند، باز واژهی دلربای بابا را تکرار میکند و لبخند میزند و خود را شیرین میکند. و دوباره تکرار میکند... اگر قدش میرسید، فکر کنم گوشم را هم میکشید و حتی یک پس گردنی هم میزد! خدا میداند که شاید صاحبان همین خانههای مجلل، آرزوی داشتههای من را دارند، حداقل همین سلامتیِ ظاهری را. گاهی قدر داشتههای خود را نداریم و افسوس نداشتهها را میخوریم، اما غافل از آنیم که چه چیزهایی داریم و بهایش چقدر است؟ و حتی غافل از اینکه شاید داشتن همان نداشتهها باعث نابودیمان شود! غافل از آنکه در این دنیا حرامش عقاب است و در حلالش حساب و کتاب! پس هر چه کوله بارمان کمتر باشد حساب و کتابمان کمتر. إن شاء الله این حرفها مصداق کفرِ نعمتش نشود و شکر همین داشتهها را به جا آوریم که در اصل نمیتوانیم حق شکر را به جا آوریم. لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ وَلَئِنْ کَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِی لَشَدِیدٌ. اگر شکرگزاری کنید، (نعمت خود را) بر شما خواهم افزود؛ و اگر ناسپاسی کنید، مجازاتم شدید است! سوره ابراهیم، آیه 7. أُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِیرٌ بِالْعِبَادِ «غافر/44» من کار خود را به خدا واگذارم که خداوند نسبت به بندگانش بیناست! وَآتَاکُمْ مِنْ کُلِّ مَا سَأَلْتُمُوهُ وَإِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لَا تُحْصُوهَا إِنَّ الْإِنْسَانَ لَظَلُومٌ کَفَّارٌ «الإبراهیم/34» و از هر چیزی که از او خواستید، به شما داد؛ و اگر نعمتهای خدا را بشمارید، هرگز آنها را شماره نتوانید کرد! انسان، ستمگر و ناسپاس است! وَإِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لَا تُحْصُوهَا إِنَّ اللَّهَ لَغَفُورٌ رَحِیمٌ «النحل/18» و اگر نعمتهای خدا را بشمارید، هرگز نمیتوانید آنها را احصا کنید؛ خداوند بخشنده و مهربان است! خدایا به دادههایت شکر به ندادههایت شکر به گرفتههایت شکر چون دادههایت نعمت ندادههایت حکمت گرفتههایت مصلحت [ سه شنبه 91/8/2 ] [ 12:27 صبح ] [ حسین هاتفی ]
دیروز عصر همراه پدرم برای چیدن پسته راهی باغ (صحرای پسته) شدیم روی شاخهای نشسته بودم دست از این شاخه به آن شاخه، پستهها را میچیدم ناگهان زیر پا خالی شد! تق تق! سقوط به پایین لابلای شاخههای زیرین درخت گیر کردم توصیف سقوط بسیار سخت است! فریاد بابا! بابا! عزیز دلم با سرعت آمد و زیر کمر و گردنم را گرفت و بلند کرد به سختی از دست آن شاخههای سمج که باعث نجاتم شده بودند، رهایی یافتم توان راه رفتن نداشتم و روی پا نمیتوانستم بایستم! به خاطر فشار ضربات و البته ترس و اضطراب امروز صبح دوباره، البته تنهایی رفتم مشغول چیدن پستههای همان درخت شدم شاخههای خطرناکتر، ارتفاع بیشتر با ترس و لرز، با احتیاط تمام، شاخهها را انتخاب میکردم! به فکر فرو رفتم و به مکان حادثه و عمق فاجعه فکر کردم چند درس از این حادثه میتوان گرفت البته میتوان گرفت و سودی به حال خودم ندارد 1. همیشه باید جای پا محکم باشد، مبانی اعتقادی، فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و... مثلاً اگر فلان گرایش سیاسی را داریم میتوان بر آن تکیه کرد؟ یا اینکه هر آن امکان شکستن آن شاخه (غلط بودن آن گرایش) وجود دارد؟ گاهی اوقات امکان دارد در وادیهایی قدم بگذاریم که در اصل مرداب است و ما رو فرو خواهد برد پس همیشه مواظب جای پای خود باشیم 2. دیروز کسی بود که کمکم کند، اگر تنها بودم معلوم نبود که چه بر سرم میآمد امروز اگر اشتباه میکردم، کسی نبود که دستم را بگیرد و کمکم کند و این کمک همیشه نیست، پس باید بیشتر مواظب بود چه بسا بعضی خطاها باشند و اتفاق بیفتد و فریادرس نباشد 3. در بعضی از وادیهایی که قدم میگذاریم نباید تنها بود یک نفر همراه مطمئن، راه بلد، کسی که کار کشته است و راه را پیموده، همراهمان باشد 4. هنگام سقوط، به شاخههای پایینتر گیر کردم و به آنها کشیده شدم گرچه این برخورد دردآور و آسیب زا بود، ولی از خطری بزرگتر، حتی مرگ جلوگیری کرد چه بسا بعضی از سختیها و گرفتاریها در دنیا، همان سقوط از شاخه سست بندگیمان باشد و آن مصیبت و گرفتاری ما را از سقوط در عذاب بزرگتر حفظ میکند هر چند به صورت ظاهری ناخوشایند باشد 5. ظاهر آن شاخه محکم و قابل تکیه بود، ولی شکست به ظاهر راهی که میرویم اعتماد نکنیم، هر چند رهرو فراوان داشته باشد، بیشتر دقت کنیم پ.ن: برای خوانندگانی که در جریان هستند باید به کسی بسپارم که بالاخره خبر سفر مدیر این وبلاگ را به دیار باقی به روز کند إن شاء الله همه ما در آن موقع عاقبت به خیر باشیم [ چهارشنبه 91/6/1 ] [ 8:36 عصر ] [ حسین هاتفی ]
|
||