هوا رو به گرمی میرود. آفتاب روی خوشی ندارد و خشم خود را از آنچه اتفاق میافتد و میبیند فرو میبرد! عبادالله معبود را گرداگرد نفس و دنیای مادی جستجو میکنند و دور نشانش میچرخند. حیران و دوان دوان در صفا و مروهی نفس، دنبال خویش هستند. نفهمید و تمام شد... میآید، جاکفشی 313 را که نشان کرده بود، نگاه میکند، اما خبری از نفربرش نیست! به دلیل شباهت بسیار، جاکفشی مسیرهای دیگر را هم نگاه میکند اما اثری از آن نیست. لبخند تلخی میزند و خارج میشود. سنگهای سفید پاهایش را نوازش میکنند و او استوار و بدون ناراحتی تا کنار خیابان قدم میزند. دست فروش دوان دوان نزدیک میشود، نفربری در دست دارد و خندان به پاهایش نگاه میکند. همه نگرانیاش رنگ میبازد و با خوشحالی سمت دست فروش میرود تا هدیهای برای پاهایش تهیه کند. اما نگاهی به دو تکه لباس احرامش میاندازد و با خود میخندد. روی سنگهای سفید و مهربان کنار آسفالت ایستاده است و خبری از اتوبوس ایرانیها نیست. برای دیدن انتهای خیابان قدم بر میدارد و وارد خیابان میشود، آهی از اعماق جان میکشد. غرورش را نمیشکند و به راهش ادامه میدهد. اما آسفالت داغ شوخی ندارد و این پاهای ضعیف هم توان! سرعتش را زیاد میکند و با پرشهای پی در پی زیر سایه اتوبوسی پناه میبرد. آسفالت آنجا هم چندان مهربان نیست. انتهای خیابان را نگاه میکند اما خبری از اتوبوس و ایستگاه اتوبوس نیست. جرات و نای برگشتن سمت سنگهای مهربان را ندارد! برای تعادل گرما این پا و آن پا میکند و متفکرانه زیر سایه اتوبوس قدم میزند تا اینکه اتوبوس نارنجی با پرچم خوش رنگ و امید بخش ایران از بالای پل پایین میآید. دوان دوان آن طرف خیابان میرود، اما اتوبوس حرکت میکند و از کنارش رد میشود و رانندهاش برای این زائرِ پابرهنه تره هم خورد نمیکند! وسط خیابان پالا و پایین میپرد و از یک هموطن آدرس ایستگاه اتوبوسها را میپرسد. 300 متر آن طرف تر! کنار دیوار کوتاه پیاده رو روی سایه کوچکش قدم میزند اما بی رحمی آسفالت خیابان کار خودش را کرده و نمیتواند قدم از قدم بر دارد. برای اینکه قدمها کمتر شود از گامهای بلند با پرش استفاده میکند. دیوار تمام میشود و به محوطه پارکینگ میرسد. آه چقدر اتوبوسها دور هستند و باز آسفالت داغ! دوان دوان با پرشهای پی در پی، با آن لباس احرام و با چشمانی پر از اشک خودش را به اتوبوس میرساند. بی رمق از پلههای اتوبوس بالا میرود و همه با چهرههای خندان او را نگاه میکنند! از پنجرههای اتوبوس او را دیده بودند. مینشیند ولی پاهایش را بالا نگه میدارد! تا چند روز خوشحال است... پ.ن: خادمینِ (!) حرم هنگام نظافت و جارو کردن، همه کفشها و دمپاییها را درون کیسههای بزرگ میکنند و بیرون میریزند. این چه خدمت و منطقیست خدا میداند، احتمالاً باید حمل بر دیگر خدمتها و منطقهایشان کرد! [ چهارشنبه 92/8/8 ] [ 1:44 عصر ] [ حسین هاتفی ]
|
||