برای تبلیغ ماه محرم باید عمامهی جدیدی میبستم، بستن عمامه خیلی سخت نیست ولی برای بعضیها خیلی سخت است و یا اصلاً نمیتوانند ببندند. شب بود و شب هم خوشحال که سیاه پوشِ ماه محرم است و به استقبال ماهِ عزا میرود، فرصت زیادی نبود و باید صبح، راهی محل تبلیغ میشدیم. سر از خانهی یکی از اقوام در آوردیم و اینگونه شد که مجبور شدم عمامهی جدید را در آنجا ببندم. تای عمامه را از قبل با کمک همسرم زده بودم. روبهروی آیینه ایستادم و مشغول بستن عمامه شدم. (بعضی هم عمامه را روی پا که به صورت زانو در آمده است، میبندند.) اوایل که بلد نبودم خیلی سخت بود و زمان میبرد، اما اکنون حرفهای شدهام و راحتتر میبندم. گاهی اوقات هنگام بستن عمامه حسی غیر قابل توصیف هست و بستن آن مخصوصاً روی سر، صفایی دیگر دارد. در این حال و احوال بودم که بانوی آن خانه چایی را روی میز گذاشت و گفت: حسین! چقدر بدبخت و بیچارهای! جا خوردم و چهرهام در هم رفت و زبان کوچکم کوچکتر شد و با سکوتی خفه کننده به فکر بدبختی و بیچارگی یک طلبه در طول این سالها افتادم. خاطرات تلخ و شیرین سالها را مرور کردم، اما بدبختی و بیچارگی در آن ندیدم و هر لحظه غرور و افتخارم بیشتر! (متاسفانه بعضی طلبه و زندگی طلبگی را قبول ندارند و گاهی مسخره می کنند. شاید در نظر ایشان وقت گذاشتن برای بستن عمامه و اصل طلبگی بی ارزش باشد!) لطف این بانو باعث شد آرشیوی به نام تلخ و شیرینِ طلبگی ایجاد شود تا خاطرات و مسائلِ طلبگی و زندگی طلبگی خودم و دوستانم را نقل کنم و خوانندگان با آن آشنا شوند. شاید در این زندگی (به قول بعضی زیست!) و خاطرهها و تلخیها و شیرینیها، بدبختی و بیچارگی باشد، ما خبر نداریم و راه را اشتباه میرویم! [ جمعه 91/9/17 ] [ 10:59 عصر ] [ حسین هاتفی ]
سه شنبه است، ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها، سوار بر موتور و راهی حرم. چیزی به نام موتور با دو سرنشین از عرض خیابان رد میشود تا آن طرف بلوار را به صورت خلاف طی کند. حواسش پرت ماشینی است که از آن طرف میخواهد بریدگی را دور بزند. توجهی به این طرف ندارد، فاصله نزدیک است. نه، انگار قرار است برخورد کنیم. ترمز میگیرم. موتور سواران میدانند، وقتی کمی سرعت بالا باشد، ترمز موتور یعنی کشک! قبل از برخورد، صحنه را تصور میکنم. نقش زمین و شاید راهی بیمارستان و شاید راهی سردخانه! خدایا... چرخ جلوی موتور کجایِ بدنهی موتور یا بدن آنها میخورد خدا میداند. از شدت برخورد عقب موتور سُر میخورد و کامل میچرخد. کتف و پهلو و سر نگارنده، محکم به سرنشین آن موتور میخورد. درد شدیدی در کمر و دست حس میشود، آن جاست که میگویند مرد نباید گریه کند! چهره در هم میرود. اگر عمامه نبود معلوم نبود چه بر سرِ هر دو سر، میآمد؟! (برای یکی از دوستان برخورد با یک تیر آهنی که بارِ وانت بوده اتفاق افتاده است که آن تیر آهن به جای سر ایشان عمامه را برداشته است!) عجیب است که هیچکدام زمین نمیخوریم. خنده به روی هم، انگار نه انگار که تقصیر اوست و خلاف آمده است و انگار نه انگار که موتورها آسیب دیده است. انگار نه انگار که بدنها کوفته است و سراسر وجودمان درد را حس میکنیم. تازه دردهای اصلی چند ساعت بعد معلوم شد و تا هم اکنون درد برقرار است. به زور هم دیگر را راهی میکنیم. در بعضی از این تصادفها چه میگذرد؟ متأسفانه چیزهایی دیده میشود که هم خلاف شرع است و هم خلاف عرف. گاهی هم بعد از تصادف وسیله نقلیه، رانندگان با هم تصادف میکنند و حادثه ای بدتر از تصادف رخ می دهد! حکایتی درباره قداست عمامه و عنایت ویژه: ...بعد ایشان (امام زمان عجل الله تعالی فرجه) فرمودند: مشهدى اکبر به قناقستان که رفتى سلام و پیغام ما را به آقاى حسنى برسان و به ایشان بگو که قم نرو و در روستا بمان و دعاى صبح جمعهات را ادامه بده و رادیو کنار عمامه ما نگذار...بعد من خدمت آقاى حسنى رفتم و پیام آقا را براى ایشان بردم. دست روى دست زد و گفت اى واى، من یک رادیو جیبى داشتم که براى گوش کردن خبر از آن استفاده مىکردم؛ مکرر اتفاق افتاد شبهایى که از شدت خستگى به خواب مىرفتم و هنگامى که پس از ساعاتى بیدار مىشدم صداى ساز و آواز و آهنگ رادیو در فضا پیچیده بود.* نکته قابل توجه در این حکایت این است که حضرت امام زمان عجل الله تعالی فرجه، از عمامه، به «عمامه ما» تعبیر کردهاند و آن را لباس خودشان دانستهاند با اینکه آقاى حسنى سید نیست و عمامه سفید بر سر دارد. برای مشاهده کامل این حکایت و حکایات دیگر به این لینک مراجعه بفرمایید. *از خاطرات حجةالاسلام مرحوم على ابوترابى که مستقیماً با مشهدى اکبر قناقستانى مصاحبه کرده اند. این داستان را حضرت علامه آیه الله مصباح یزدى مکرّر در سخنرانىهاى خود نقل کردهاند. [ شنبه 91/7/1 ] [ 12:7 صبح ] [ حسین هاتفی ]
|
||