سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خبرنامه
 

چشمهایم دنبالشان می‌دوید و برای دلم فالله خیر حافظاً و هو أرحم الراحمین می‌خواندم و ذره ذره وجودم سنگینی فرسنگها فاصله را تا یا لیتنا کنّا معک حس می‌کرد.

اینکه چه گذشت و چه شد که به مسجد جامع امام حسن مجتبی علیه السلام در شهرک شهید بروجردی رسیدیم، باید گفت بماند و وقت خواننده ارزشمند.

عصر بود، خبر از محل اسکان نداشتیم و خسته‌ی همایش صبح و جاده‌های تهران بودیم! چند نفر از مسجد بیرون آمدند و با مزاح دور سرمان چرخاندند و بالاخره ماندگار شدیم و همان جا شد قرارگاه!

از پله‌ها که بالا آمدیم ادامه مطلب ...

[ سه شنبه 92/8/28 ] [ 11:25 عصر ] [ حسین هاتفی ]

حاجی! زیارتت قبول. تو هم حتماً باورت نمی‌شود که دعوت شده بودی حتی همان موقع که می‌رفتی هم باورت نمی‌شد. می‌دانم تو هم فکر می‌کنی خواب بود. تازه! برای تو باورش سخت‌‌تر است. می‌دانی به چه ضیافتی رفتی؟ حالت را می‌دانم، تو هم اما و اگرها و شایدها برایت رژه می‌روند. باورت نمی‌شود که دعوت بودی و اکنون تمام شده است.

کعبهمدینه

از کدام بغضهای مدینه برایت بگویم و داغ دلت را تازه کنم؟ از شبهایی که جلوی خانه حضرت زهرا سلام الله علیها زانو می‌زدی و از غربتش بغض می‌کردی؟ ... نمی‌دانم توانستی بغضت را بشکنی و گلوی خودت را نجات بدهی یا نه؟! زیارتهای ناتمام و نگاه های مبهوت و بغضهای نشکفته ی بقیع را به یاد داری؟

یادت می‌آید آن لحظه که لبیک می‌گفتی؟ آن لحظه که لباسهای گناه را از تن بیرون می‌آوردی؟ ... می‌دانم تو هم تحمل یادآوری‌اش را نداری. پس دیگر نمی‌گویم.

ولی نه! می‌خواهم نامردی کنم... تو هم رازها داری با پله‌های مسجدالحرام؟ آن زمان که اولین نگاهت به کعبه افتاد؟ دلت برای چرخیدن دور خانه‌ی معبود تنگ شده؟ هم پروانه بودی و هم شمع. اما اکنون آب می‌شوی! از صفا و مروه هم بگویم؟ ...

کعبه

آخرین نگاه به کعبه را به یاد داری؟ چطور دلت آمد قدم بردای و از آن روشنایی دور شوی و چشمهایت را محروم کنی؟ می‌دانم تو هم ایستاده بودی و نمی‌رفتی، ولی ...

کعبهکعبه

إن شاء الله این چند روز را خداوند صبرت بدهد!


[ دوشنبه 92/7/29 ] [ 11:17 صبح ] [ حسین هاتفی ]

یک گاری بود و یک جوانک، فوج فوج مردم هم گِرد گاری. بسته‌های کوچک و شیکی هم قطار قطار روی گاری. هر کسی دو دو تّا می‌کرد با خودش، آخ جونمی جونم، چقدر ارزون! این رو می‌خرم، می‌برمش دانشگاه، پروژه‌ها و تحقیقاتم رو باهاش کار می‌کنم و می‌برمش پیش استاد. با همین پایان نامه‌م رو می‌نویسم. با همین دکترا می‌گیرم. ماشالا چقدر هم حجمش زیاده! قیمتش هم یک پنجم جاهای دیگه هست. خدا رو شکر از این چیزها توی بانه پیدا می‌شه و...

ولی خیلی خیلی ارزون هست‌ها. میگن هر چی پول بدی همون قدر آش می‌خوری‌ها. یعنی عاشق قیافه مردمه؟ نخررررر. ای بابا! چقدر بدبینی به فروشنده‌ها. همه چی اینجا ارزونه. آخه خیلی ارزونه‌ها حالا نصف قیمت بود یه چیزی. این از یک پنجم هم کمتره‌ها! باشه بابا! من که کلاه سرم نمیره! بهش میگم امتحانش کنه اون هم جلوی چشمم با دیدن همه مراحل!

دیدی گفتم خوبه، سالم سالمه، برم به داداش هم بگم بخره. دمش گرم پنج تا خرید!!

از سفر برگشتیم. لب تاپ رو باز می‌کنم و اون فایلی که ریخته رو باز می‌کنم. دو سه ثانیه‌اش رو می‌خونه. اوووه چه فایل ناقصی ریخته، بازم خدا رو شکر که این فایلهای طاغوتی روی سیستم به این عظمت پخش نمی‌شه. یه فایل ملکوتی رو خودم می‌فرستم. اووووووووه شونصد سال شد تا برسه به دستش!! این دیگه چیه؟! این هم که دو سه ثانیه‌ش رو بیشتر نخوند!! می‌رم حذفش کنم، می‌گم نه! بذار فرمتش کنم. فرمت می‌کنم ولی ویندوز میگه قادر نیستم و آیکن فلش سی و دو گیگی میپره میره هوا نمی‌دونی تا کجا می‌ره و دیگه باز نمیشه و خلاص!!

فلش

داداش رو می‌بینم، با خنده بهم میگه فلش سی و دو گیگی میفروشما، دو تومن بیشتر از اونجا می‌فروشم!! می‌دونی اینجا چنده؟! اون هم یکی از دوستانش عمق فاجعه رو بهش گفته. چه سر به زیر شدیم حالا!!

میرم به یکی از مغازه‌های مربوطه، یه نگاهی به فلش می‌ندازه و باهاش کار می‌کنه، می‌گه فلش خودت سوخته، البته این‌ها که فلش نیست. یه شبیه سازه، سرعت خیلی افتضاح، خیلی از فایلها رو باز نمی‌کنه. ممکنه اطلاعات رو بریزی ولی بعدش دیگه نباشه یا ناقص باشه. نههههههههه.

بانه خبری نییست، جز دو سه قلم جنس بقیش شایعه است. یا قلابی هست یا همون قیمت شهر خودمون. البته همون‌ها هم همش قاچاق هست!! گرچه مسافرت برای بانه و به قصد بانه نبود. البته مسافرت به بانه یه دستاورد خیلی خوبی داره، راننده‌ی خیلی خوبی می‌شیم، البته اگه جاده‌ها بگذارند که برگردیم!

پ.ن: کسی فلش سی و دو گیگ می‌خواد زیر قیمت، فروشنده هستیم!


[ دوشنبه 92/7/1 ] [ 9:39 صبح ] [ حسین هاتفی ]

مسافرت

سفری طولانی آغاز شد و بدون اطلاع از جاده‌ها و مسیر، ماشینها قدم به جاده گذاشتند. گاهی سرعت ماشینها کند و دلها نگران که شاید مسیر اشتباه باشد و اضطراب حکمفرما می‌شد و دیگر ماشین نای رفتن نداشت. دیدن تابلوی شهر و مسافت باقیمانده بسیار مسرت بخش بود و با اشتیاق فراوان ماشین به حرکت ادامه می‌داد.

حساس‌تر از ماشین آهنی جاده، ماشین بندگی و انسانیت است و رانندگی‌اش هم سخت‌تر. مسیرش هم خطرناک‌تر! تعجب از راننده‌ای که دل به این مسیر خطرناک و پرپیچ و خم می‌زند و دنبال شناخت مسیر و موانع نمی‌رود و از راه‌بلد آن کمک نمی‌گیرد و خودسر می‌خواهد به مقصد برسد.

بدا به حال آن راننده‌ای که به حال خود رها شده و بدون راهنمایی در این مسیر باشد...

این دو سفر و مسیر و موانع و خطرات چقدر شبیه هم هستند و گاهی ماشین آهنی اجر و قرب و اهمیتش بیشتر است. و ما چقدر غافلیم...

یا دلیل من لا دلیل له


[ چهارشنبه 92/6/27 ] [ 1:46 عصر ] [ حسین هاتفی ]

عمامه

پیچ و خم تبلیغ (1)

خدا را شکر؛ طلبه‌ای بود که نماز جماعت را خواند، البته هیچ کس متوجه دلیل نشد! زمان می‌گذشت و هر چه با دوستمان (مسئول اداره تبلیغات اسلامی) تماس می‌گرفتیم در دسترس نبود! (بعداً کشف شد که در آبشار شهر مشغول نماز جماعت و سخنرانی بوده است.)

مضطرب و گوشی به دست و البته به دور از چشم پسر همسایه که خانه‌شان کاملاً به ما اشراف داشت،  قدم زنان به این‌سو و آن‌سو می‌رفتم.

زینب اما ساکت و آرام مشغول بازی و شیطنت و کشف کردن بخشهای مختلف خانه بود، او زودتر از ما به همه‌ی نقاط کور خانه آشنا شد، معروف است که هر موقع بچه‌ای آرام است و سر و صدا نمی‌کند، حتماً خبری در راه است!

یکی از مراحل سخت و طاقت فرسا و البته شیرین و ماندگارِ زندگی هر پدر و مادر، از پوشک (دستشویی) گرفتن فرزندشان است که متاسفانه یا خوشبختانه این واقعه مصادف شده بود با این سفر و یک ماه از آن گذشته بود. همان شد که نباید می‌شد!! البته با دوراندیشی مادرش از قبل، خسارت و فاجعه نصف شد!

با توصیف آن مکان انتهاییِ حیاط امکان شستشوی او هم نبود. آب شیر سر حوضچه هم چنان سرد بود که صدای "آب سرده" از فرزندمان در حیاط طنین انداز می‌شد و البته اگر هم سرد نبود باز امکان شستشو نبود. اینکه مادر و پدر چه کردند و چه شد بماند!

صدای در نوید آورده شدن ناهار را می‌داد و عجب ناهار خوردنی بود. غرّش دل حرف اول را می‌زد! پدر و دختر با شوق فراوان خوردند ولی مادر کمی بی اشتهاء و نگران از اوضاع.

ساعتها می‌گذشت و خبری نبود. رو در بایستی را گذاشتیم کنار و همسرم با همسر دوستم تماس گرفت و جریان را گفت و چون خبر از خانه‌ی عالم مسجد جامع داشتم خواستیم که ما به آنجا منتقل شویم. قرار شد که ما برویم و ایشان کلید را برای ما بیاورند.

خانه

تمام شد؛ بالاخره پس از پنج ساعت مبارزه وسایل را جمع کردیم و از خانه خارج شدیم. رو به روی خانه‌ی مسجد جامع ایستادیم تا کلید را بیاورند. کلید آورده شد، اما در باز نمی‌شد. دو بانو تلاش کردند اما فایده نداشت.

حاج آقا لباس و عمامه را کنار گذاشت و با ژست تخصص و کاربلد بودن به جان در افتاد. خدا را شکر، آبرویمان حفظ شد و حریف در شدیم و در باز شد. پس از باز شدن در یک درِ (بخوانید خوانِ) دیگر هم بود، آن در هم با ما سر لجبازی داشت. باز نمی‌شد و البته مشکل این در به برکت دزدی بود که با لوله‌ای می‌خواسته در را باز کند و محل قفل را کج کرده است. باز حاج آقا دست به کار شد اما این در نشان داد که با روحانیت رابطه‌ی خوبی ندارد و باز نشد که نشد!

خانه

گوشه‌ای ایستادم و اندرون فکر شدم! این دفعه دو بانو با هر ترفندی (خشونت تمام) در را باز کردند. پس از باز شدن در، قسمت کج شده را درست کردم تا دیگر از این اداها در نیاورد. و این بود که سر و سامانی گرفتیم و البته فرصت نبود و باید برای خواندن نماز جماعت در مسجد جامع آماده می‌شدیم. هم خودم و هم زینب!!

ادامه دارد...

پیچ و خم تبلیغ (3)

پ.ن1: یکشنبه سه روز قبل از ماه مبارک راهی محل تبلیغ شدیم. تعجب (بدون اغراق ناراحتی نبود و نیست و نخواهد بود.) برای این بود که تلفن و اصرار در اصرار که زودتر برویم و به دلیل امتحانات پایان ترم و سر زدن به خانواده مقدور نبود. ولی با این حال .....

پ.ن2 تکراری از پست قبل: برای طلبه‌ی ضعیف النفسی چون نگارنده این موارد، مکتوب شده و پیچ و خم به حساب می‌آید، وگرنه عزیزانی هستند که وصف حال شرایط تبلیغشان قابل توصیف نیست و حتی خم به ابرو نمی‌آورند.


[ دوشنبه 92/6/4 ] [ 3:49 عصر ] [ حسین هاتفی ]

عمامه

با اشک مادر و چهره غمگین پدر و بدرقه‌ی آنها دوران پر پیچ و خم تبلیغِ خارج از زادگاه آغاز شد. دوست و اقوام از کوچک و بزرگ مخالف بودند و هر کدام به نوعی مخالفت خود را ابراز می‌کردند و دستور به ماندن در شهر می‌دادند. اما به دلایلی که قابل ذکر نیست بنا بر رفتن بود.

این سفر و تبلیغِ ماه مبارک، سه نفری آغاز شد و با دیگر سفرها فرق می‌کرد. بزرگترین و مهمترین رسالت هر طلبه تبلیغ است که این توفیق برای بعضی در مناسبتهای مختلف فراهم می‌شود. خوشا به سعادت آنها که دائم در این پیچ و خم و مشغول دلدادگی با صاحب و مولا هستند.

راه طولانی بود. برای فرار از گرمای جاده مجبور بودیم صبح زود با پرایدو حرکت کنیم. (همراه با واو، نباید کلاس پراید را پایین آورد. امیدوارم پرادو سواران ناراحت نشوند. گرچه آن هم کلاس ندارد!) بودن همسر و همسنگر و فرزند در این تبلیغِ طولانی حس و حال و البته مشکلات متفاوت دیگری داشت. جاده‌ها و شهرها یک به یک پشت سر گذاشته شد و حوالی ظهر به محل تبلیغ رسیدیم.

طبق آدرس به پیش می‌رفتیم؛ آسفالت؛ جاده خاکی؛ و انتهای یک کوچه که آخر شهر بود. (البته چند ماه قبل محل تبلیغ را دیده بودم و این توصیف و تعجب از زبان همسنگر است.) در مسجد باز بود. (مسجد فاطمة الزهرا سلام الله علیها) چند جوان مشغول مهیا ساختن مسجد بودند. کلید خانه را از جوانان گرفتم و وارد خانه شدیم. ماشین را زیر داربست انگور نارس پارک کردم. باغچه روح زیادی نداشت و دارای چند درخت انار و یک درخت سیب نه چندان سرحال بود.

خانه‌، قدیمی و خشت و گلی بود. اتاق جلوی حیاط با درِ بسته و شیشه‌های شکسته، تقریباً حالت انباری داشت. اتاق وسط کوچکتر از یک فرش سه در چهار و البته در نگاه اول خیلی دلگیر بود. کنار اتاق یک ورودی به سمت آشپزخانه باز می‌شد که البته شباهتی به آشپزخانه نداشت.

بهترین قسمت خانه برای همراهِ کوچک ما، حیاط و شیر آبِ حوضچه کوچک بود که از همان ابتدا مشغول بازی شد. عقبِ حیاط، پسر همسایه از درون حیاط خانه‌شان ما را تماشا می‌کرد!

دور قاب حیاط، خط ذهنی کشیدیم و رسیدیم به اصلی‌ترین قسمت خانه که باید افتتاح هم می‌شد. نه دری و نه پیکری، پرده‌ای کثیف و البته رنگارنگ، نقش در را به عهده گرفته بود که برای ورود باید سر تعظیم فرود می‌آوردیم و وارد می‌شدیم.

اما به محض ورود انگار آتش سردی روی حرارتِ درون ریختند، شیر آبی در کار نبود، تا چه رسد به شلنگ و آفتابه! اما چاره‌ای نبود و دیگر ادامه دادن سخت بود. کتریِ کنار حوضچه احتیاج را مرتفع می‌ساخت اما رفتن به مسجد در آن روز دیگر میسر نبود! از توضیح بیشتر معذورم. تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل!

ادامه دارد...

پیچ و خم تبلیغ (2)

پ.ن1: برای طلبه‌ی ضعیف النفسی چون نگارنده این موارد مکتوب شده و پیچ و خم به حساب می‌آید، وگرنه عزیزانی هستند که وصف حال شرایط تبلیغشان قابل توصیف نیست و حتی خم به ابرو نمی‌آورند.

پ.ن2: فرصت گرفتن عکس از این خانه فراهم نشد!


[ جمعه 92/6/1 ] [ 2:43 عصر ] [ حسین هاتفی ]

ضیافت تمام شد، فراتر از یک چشم به هم زدن! قبل از حضور، باور کردن دعوت این عبد بی معرفت غیر ممکن بود، اکنون نیز باور حضور داشتن در آن سرزمین سخت است. حتی خیره شدن به عکسها حیرت آور است! هنوز هم گرفتار همان خوف و رجای قبل از حضور و ترس از فنا کردن کوله بار سفر و بلکه ترس از خالی بودن کوله بار!

با هزار شوق و اضطراب فراوان نصف شب راهی تهران شدیم و پرواز اتفاق افتاد. انگار همین دیروز بود، همین دیروز!! ادامه مطلب...

[ شنبه 92/2/7 ] [ 12:33 صبح ] [ حسین هاتفی ]

از سفر تا سفر!

سفرمان را از روبه‌روی موسسه آغاز می‌کنیم، او هم سفرش را آغاز می‌کند، اما ما کجا؟ او کجا؟ استاد می‌رسد و همه با هم حرکت می‌کنیم. مقصد روستای ابو زید آباد کاشان.

برای دوستانت چه سخت و گران است، یادمان نمی‌رود، خوش اخلاق بودی، چهره‌ات معصومیت خاصی داشت و آرامش در آن نمایان بود. هر موقع سوال می‌پرسیدی یا جواب می‌دادی، عمق مطالعه و تدبر در درس و هوش و ذکاوتت نمایان می‌شد. نگذاشتی هیچ کس از غمت با خبر شود، یکه و تنها همراه با مدد پروردگار به مبارزه پرداختی.

محمد جان معصومه‌ی چند ماه‌ات تنهاست، دو سه شبی‌ست که نه بابا او را دیده نه او بابا را! هنوز تازه به لباس مقدس سربازیِ صاحب و مولایمان مزین شده بودی. بی انصاف این رسم رفاقت و همراهی بود؟! بی خبر گذاشتی و رفتی؟ حتی با اصرار، امتحان آخر ترم را هم دادی و رفتی. به قول خودت خیالت راحت شد و رفتی زیر تیغ جراحی! برای دوستانت همت و پشتکارت به یادگار ماند. همراه با سختی‌های این بیماری، حتی از ما چندین برابر بهتر می‌خواندی و تفکر می‌کردی حتی تا آخرین لحظه‌ها.

سفر ما به ابو زید آباد تمام شد. چه سخت بر ما گذشت وقتی که از بین اقوامش عبور می‌کردیم. تو هم سفرت را آغاز کردی و ما هم نه چندان دور این سفر را آغاز می‌کنیم! بالاخره ما هم می‌آییم، همه مسافریم. در این سفر چه بر ما خواهد گذشت؟ ما می‌مانیم و اعمالمان، تنهای تنها! این همه جمعیت روستا و اقوام نزدیک و آشنایان، تو را با مشتی خاک، همراه با اعمالت تنها گذاشتند.

گاهی چه بد فراموش می‌کنیم و یادمان می‌رود؛ سفرِ مَن کی فرا می‌رسد...

از سفر تا سفر!

پ.ن: محمد عرب، 29 ساله یکی از دوستان خوش استعداد و امیدهای گروه علوم تربیتی موسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی رحمة الله علیه بود که چند روز پیش به خاطر جراحیِ تومور مغزی و عدم رسیدگی کافی بعد از جراحی ما را با معصومه‌ی چند ماهه‌اش تنها گذاشت و عزم دیار باقی کرد. بقای عمر و صبر برای بازماندگاندش إن شاء الله.

الحمد لله رب العالمین، إنا لله و إنا إلیه راجعون


[ پنج شنبه 91/12/3 ] [ 7:12 عصر ] [ حسین هاتفی ]


منوی اصلی

حسین هاتفی
کوله بارم سنگین، راه بسی طولانی و ناهموار، دستهایم کوتاه و خرما بر نخیل! سالهاست عهدی بسته ام، عنوانی مقدس را یدک می کشم و سربازِ نامهربانِ مهربان ترینم.
امکانات وب
مهربان های امروز: 91
مهربان های دیروز: 16
مجموع مهربانی ها: 501006
تعداد یادداشت ها: 176
103/9/1
3:43 ع
فهرست موضوعی

خاطره[25] . زندگی[18] . بندگی[16] . خداوند[15] . سفر[8] . بصیرت[8] . نماز[8] . نامحرم[7] . تبلیغ[7] . امام حسین[7] . علامه مصباح[7] . طلبگی[6] . قیامت[6] . شهید[6] . امام زمان[6] . حجاب[6] . نگاه[6] . بقیع[5] . امام خامنه ای[5] . ازدواج[5] . امتحان[5] . رمضان[5] . خانواده[4] . شهادت[4] . زیارت[4] . فرزند[4] . امام خمینی[4] . اخلاق[4] . تصادف[4] . نقد فیلم[4] . نفس[4] . مدینه[4] . معنویت[4] . گناه[4] . مرگ[4] . توبه[3] . جاده[3] . جنگ نرم[3] . انتظار[3] . شیعه[3] . عمار[3] . دعا[3] . جنگ[2] . حیاء[2] . روستا[2] . دنیا[2] . شادی[2] . شهید گمنام[2] . عمامه[2] . عروسی[2] . عشق[2] . طلبه[2] . غیرت[2] . عکس[2] . فیلم[2] . امام علی[2] . تولد[2] . پیرمرد[2] . چادر[2] . خواب[2] . فضای مجازی[2] . فقر[2] . ماشین[2] . مجازی[2] . طلاق[2] . مکه[2] . کربلا[2] . ولایت[2] . ولایت فقیه . کتاب . کفش . کلاس . کلاه . نماز شب . نوجوان . وسواس . وفای به عهد . نعمت . نقد . محبت به اهل بیت . محرم . محرم و نامحرم . مدرسه . مدیر . منا . مرغ . ماهواره . فلش . گوش . لپ تاپ . مادر . مادرانه . مسجد . مشکلات جوانان . مشهد . معرفت . معرفی سایت . معرفی کتاب . معلم . خون . خیابان . دانشجو . درخت . درس . دریا . دست راست . دشمن . حاجت . حاجی . حج . حساب . حضرت زهرا . حضرت معصومه . حضور قلب . حق و باطل . تبرک . تحقیق . تحلیل . تدبیر و امید . تقوا . تهران . جنوب . جوان . جبهه . جشن . امام هادی . اردکان . امام رضا . اسب . استاد . استاد قلی پور . اطاعت . الگو . آتش . آخرت . آرزو . آسفالت . اتوبوس . اجتماعی . اخلاص . انسان . انصاف . انفاق . انقلاب . انگشت آبی، انتخابات، فاطمیه، ولایت، شهادت، نظام اسلامی . ایران . ایمان . اینترنت . باغ . بانه . امتحان الهی . انار . انتخاب اصلح . انتخابات . بنده . بیمه . پدر . قبر . قتل . قطعنامه . قلب . قم . کفش . گریه . گمنام . غدیر . غربت . غرور . غضب . فاضلاب . فتنه . فرهنگی . فریب . طنز . ظهور . عتبات . شکر . صبحانه . صدقه . صله رحم . صلوات . عفت . عقد . عمر . عید . شور . شیطان . شهدا . شهرت . سیاست . سیاسی . شخصیت . شراب . شعر . شعور . شفاعت . شمال . زینب . ساختمان پزشکان . سعادت . دوست . دیانت . دینداری . رانندگی . رفاه . روحانی . روحانیت . خانه . دعوت . دفاع مقدس . خدمت به مردم . خلفت .