چشمهایم دنبالشان میدوید و برای دلم فالله خیر حافظاً و هو أرحم الراحمین میخواندم و ذره ذره وجودم سنگینی فرسنگها فاصله را تا یا لیتنا کنّا معک حس میکرد. اینکه چه گذشت و چه شد که به مسجد جامع امام حسن مجتبی علیه السلام در شهرک شهید بروجردی رسیدیم، باید گفت بماند و وقت خواننده ارزشمند. عصر بود، خبر از محل اسکان نداشتیم و خستهی همایش صبح و جادههای تهران بودیم! چند نفر از مسجد بیرون آمدند و با مزاح دور سرمان چرخاندند و بالاخره ماندگار شدیم و همان جا شد قرارگاه! از پلهها که بالا آمدیم ادامه مطلب ... [ سه شنبه 92/8/28 ] [ 11:25 عصر ] [ حسین هاتفی ]
سفرهی رحمت و غیر قابل وصف و درک مهربانترین مهربانان، پهن و با همه بی لیاقتی، نوکری کریم اهل بیت علیهم السلام آغاز شد، یا که بهتر بگویم به یدک کشیده شد! لحظه لحظهی این فرصتهای ناب میرفت و همچنان دستها کوتاه و خرما بر نخیل! قبول دعوت هر شب (به جز دو شب) مردم باصفای آنجا برای افطاری سخت بود. سنگینی برخی نگاهها، قاشق را هم سنگین میکرد و از هنر نداشتهی فرد میکاست و هر آنچه در قاشق داشت گاهی میریخت!! چنان مهربان و دوست داشتنی بودند که زینب هم از آنها دل نمیکَند و با گریه و داد و فریاد راهی منزل میشد و گاهی هم نوازش دخترانه بر سر پدر داشت! برای بیسوادها و بی معرفتهایی چون نگارنده، سخنرانیِ محتوایی و شکلیِ خوب و مفید، مثل کابوس است و به قول معروف: هذا هو اول الکلام. افسوس که گوینده در همان خَم اول اصل و فرعش مانده بود و است. علاوه بر ظهر، سختی سخنرانیِ ده شب اول (بلافاصله بعد از افطار) دوچندان بود و نام منبر هم شد منبر شیطانی! از شیطان و پندها و نصیحتهای او گفته شد. گرچه با جالس آن هم تطابق کامل داشت و معلوم نبود کدامشان شیطان بزرگ هستند و کدامشان کوچک! تمام شد و هر دو سفرهی پر مهر خداوند جمع شد. لحظه سخت وداع فرا رسید و شرم مانع گریستن شد. چه لحظاتی در خانه امام حسن علیه السلام گذشت و چه پر مهر، مردم آنجا تحمل کردند. چند روز بعد از تبلیغ خادم جوان مسجد تماس گرفت و گفت: نزدیک اذان ظهر بود که خواستم مغازه را تعطیل کنم و در مسجد را برای گذاشتن قرآن و اذان باز کنم. اما یک لحظه یادم آمد بابا نمیخواد ما که حاجی نداریم و با ناراحتی به مغازه برگشتم. هر سفری خاطراتی دارد و سرشار از اتفاقات ریز و درشت. اما بیش از این اطاله نمیکنم و بر آن نمیافزایم! شاید غرضم حاصل نشده باشد اما میخواستم برخی جزییات و مشکلات سفر تبلیغی یک طلبهی نوعی را بنویسم تا خوانندگان محترم با آن آشنا شوند. گرچه عزیزانی هستند که جهادی و بدون سرپناه به مناطقی سفر میکنند که برای ما حتی قابل تصور هم نیست. دوستانی که حتی جان خود و یا سلامتی خود را هم از دست میدهند. آن وقت اسم این شطحیات را پیچ و خم مینامیم! پ.ن1: پرسید الان شما ماموریت آمدید یا این اضافه کاری است یا موظفی؟ ساعتی حساب میشود یا روزانه؟ حق اولاد هم دارید؟! پ.ن2: ناگفتنیها بسیار است و صد بار لب گشودم و بیرون نریختم خونها که موج میزند از سینه تا لبم. [ یکشنبه 92/6/17 ] [ 11:2 عصر ] [ حسین هاتفی ]
آفتاب هم خسته شده بود و داشت از خجالت سر در گریبان میکرد. مسئول اداره تبلیغات اسلامی از شنیدن جریان متعجب شد و قبل از برقراری نماز جماعت در مسجد جامع آمد که برویم تا از نزدیک عمق فاجعه را اندازه گیری کند. رفتیم و مُهر تن پروری و راحت طلبی بر پیشانی خورد.* اینکه چه گذشت و جزییاتش چه بود بماند و جز اتلاف وقت خوانندگان چیزی حاصل نیاید. سه روز در خانهی جدید بودیم و این سه روز هم حکایتهایی داشت! حیاطش بهترین جای خانه برای زینب بود و هر موقع نبود، باید سراغش را از حیاط میگرفتیم و البته ما هم ماندگار در حیاط میشدیم! بی شک آب سرد آنجا و نالههایش را هم فراموش نخواهد کرد، طفلک دیگر عادت کرده بود! هنوز تکلیف مشخص نبود، بنا نبود که در آن خانه باشیم و روحانی مسجد جامع هم در حال رسیدن بود. بالاخره عصر سه شنبه روز قبل از ماه مبارک از خانه خارج و راهی محل جدید شدیم. نمای قدیمیِ محلهشان بسیار زیبا و دلنشین بود. مسجدش خبر از مظلومیت صاحب نامش امام حسن علیه السلام میداد. خانهمان خانهی شهید بود. درخت توت، زیبایی دو چندان به حیاطش داده بود. آشپزخانه، با در قفل شده گوشه راست بود. اتاق کوچکی هم کنار آشپزخانه با در بسته بود. یک اتاق بزرگ هم کنار اتاق کوچک رو به روی درخت توت بود که محل سکونت ما بود. داخل اتاق بین اتاق کوچک و این اتاق بزرگ دری بسته بود که حالت نیمه باز داشت و درونش تاریکِ تاریک بود. آخرش نفهمیدیم درون آن چه خبر است و اوایل کمی مخوف به نظر میرسید. کنار اتاق بزرگ یک اتاق کوچک دیگر بود که درِ آن نیز بسته بود. کنار آن هم دری بود که آن را هم ندانستیم که چیست. کنار درختِ توت، شیر آبی بود که همان جا ظرفشویی هم شد! کنار در وردی هم سرویسها بود. و اما همسایهها؛ همسایه سمت چپ ما خانهای مخروبه و همسایه راست ما طویلهای از گاو و گوسفندان و مرغ و خروس بود. یک هاپو هم بنا به فرموده زینب رو به روی آن نگهبانی میداد. برای اولین بار زینب با صدای گاو هم آشنا شد و متعجب میپرسید این صدای چیست؟ گاهی هم خودش برای ما "ماااا، ماااا" از برکات هاپوی نگهبان جیغ و فریاد نصف شبِ زینب در خواب و پریدن از خواب و لرزیدن بود. مانند جِت پریدم و از او پرسیدم که چی شده بابایی؟؟!! با بغض و لحن کودکانه و معصومانه گفت: "بابایی بابایی! هاپو اومده بود پاهای منو بخوره" (بدون هیچ زمینهی ترس یا ترساندنی از قبل از جانب هیچ فردی!) گفتم: بابا و مامان پیشتن که، تازه بابایی با هاپو رفیقه هیچ کارت نداره! از فردا عملیات غذا رسانی به هاپو توسط پدر و دختر شروع شد تا ترس این پاچه خواری ریخته شود! شبها آن اوایل هر حشره و خزندهای که تا به حال ندیده بودیم، دیدیم و ساعتی زمان میبرد تا خواب حریفمان شود و این شاید خبر از ناز پروردگی میداد که بعید میدانم! روزی هم با داد و فریاد همراه با شوق و ترس زینب در حیاط متوجه جانوری شدیم که فرار میکرد، اما چنان متکبر بود که ایستاد و عکسش را گرفت و بعد متواری شد! ادامه دارد... *پ.ن1: ادامه حضور متاهلی آن هم با کودکی دو سال و نیمه در آن خانه مقدور نبود و قسمت یکی از دوستان مجرد شد! در ماه مبارک جلسهای از مبلغان شهر بود و افراد خبر از روحانی مسجد فاطمه الزهرا سلام الله علیها میگرفتند که با اشاره دوستم سکوت کردم. میگفتند: «روحانی فعلی مسجد کی هست؟ ظاهرا روحانی قبلی مسجد چند روزی بوده و بهش خوش نگذشته و قهر کرده و رفته!» بسی سپاسگزارم از پخش کننده این شایعه. پ.ن2 تکراری از پستهای قبل: برای طلبهی ضعیف النفسی چون نگارنده این موارد، مکتوب شده و پیچ و خم به حساب میآید، وگرنه عزیزانی هستند که وصف حال شرایط تبلیغشان قابل توصیف نیست و حتی خم به ابرو نمیآورند. [ چهارشنبه 92/6/6 ] [ 11:34 عصر ] [ حسین هاتفی ]
وسطهای دعای جوشن کبیر مردم درخواست کردند که میخواهند استراحتی داشته باشند. بلند شدم و رفتم چایخانه مسجد و با بر و بچ تدارکات خوش و بشی داشته باشم و البته چایی هم نوش جان. صدای جر و بحث و حالت نیمه فریاد از فضای مسجد به گوش میرسید. خادم جوان مسجد وارد چایخانه شد. پرسیدم جواد چه خبره؟ گفت هیچی، یکی دو نفر یا بیشتر به مسئول هیئت أمناء اعتراض داشتند. جمعیت خانمها زیاد بود و مقداری از فضای عقب مسجد به خانمها داده شده بود. آن وقت مشکل اینجا بود، پنکهای که عقب مسجد بود دیگر بر فراز سر آقایان به چرخش در نمیآمد و گرمای هوای این شهر خوش آب و هوا همراه گرمای معنویت، باعث اذیت جسم و جان آقایان میشد. از همه مهمتر تکیه گاه عقب مسجد هم از آنها ربوده شده بود! و این بود حکایت ناراحتی و جر و بحث چند نفر که شبهای بعد این فضا دیگر به خانمها داده نشد و مجبور شدند کمی مهربانتر در کنار هم بنشینند و مناجات کنند! و البته منجر به نصب پنکهای در جلوی مسجد هم شد! آنچه که مهم است بودن این بحث و دعوا در شب قدر و اهمیت نداشتن آنچنانی آن است. این سخنان و فریادها چقدر از معنویت همه کاست؟! به فکر تن بودن و به فکر دیگران نبودن و حتی بر فرض حق داشتن، احترام هم را نگه داشتن کجا بود که رنگ باخت؟! و باعث شد معنویت هم فرار کند. چه کسی دعا بخواند؟ چند فراز بخواند؟ چرا صدا بلند نیست؟ چرا صدا اکو ندارد؟ باند بلندگو این طرف باشد، آن طرف نباشد. این تعقیب نخواند، این اذان نگوید، اینجا جای اوست (سرقفلی داره) تو نباید بنشینی، حرف و حدیث گفتن پشت سر همدیگر در کادر مسجد و ... همه و همه از عواملی است که معنویت را از بین میبرد و آن هدف اصلی نماز و مسجد و دعا و مناجات فراموش میشود. و خوش به حال مردم که بدون دغدغه و به دور از این حواشی نماز میخوانند و گوش میدهند و میگریند و مناجات میکنند و عقدهی دل میگشایند! پ.ن: چه بسا مسائل در ظاهر ساده و جزیی و پیش و پاافتاده و کم ارزش، فردی را به عرش ببرند و چه بسا بر زمین زنند! [ دوشنبه 92/5/14 ] [ 6:35 عصر ] [ حسین هاتفی ]
سفر هر چقدر شیرینتر باشد زودتر تمام میشود، آن هم با همسفری چون سید؛ باعث و بانیاش سید بود، الان هم در سفر تبلیغی تهران هست و دست ما کوتاه و... وارد خانهی محل استقرار شدیم. هوا سرد بود، بخاری هم نفتی: ادامه مطلب... [ جمعه 92/1/9 ] [ 10:58 صبح ] [ حسین هاتفی ]
او: سوم عید، همه دعوتید من: سوم عید اینجا نیستم، زینب و مادرش به جای من میان او: چرا؟ من: با یکی از بچههای یزد، قرار گذاشتیم بریم استان کرمان او: واسهی چی؟ من: تبلیغ دیگه او: سال تحویل هم نیستید؟ من: نه او: مجبورید که برید؟ من: نه او: خیلی دیوونهای، البته ببخشیدا من: او: پول هم بهتون میدند؟ من: نه، شاید. او: شاید؟! خیلی ببخشیدا، خیلی خیلی دیوونهای من: شما خودت سال تحویل کشیک هستی؟ او: بله اتفاقاً شیفتم موقع سال تحویله من: خیلی خیلی ببخشیدا خودتم دیوونهای او: وا، من مجبورم، تازه حقوق میگیرم من: خب منم وظیفمه، پول نباشه، دلیل نمیشه که نَرَم هنوز برای برخی جا نیفتاده است که اکنون زمان جنگ است، جنگ است. فکر میکنیم که جنگ همان گرفتن تفنگ است و ماشه چکاندن! هشت سال جنگ تحمیلی تمام شد و دشمن یقین دارد و به شدت میترسد به جنگ سخت روی بیاورد. اکنون زمان جنگ نرم است. و چه خطرناکتر و کشندهتر است این جنگ؛ و ما غافلیم! گرچه دوری از زن و فرزند و تنهایی در غربت سخت است، ولی همه سربازیم و باید در حد توان و وسع خود بجنگیم. آن جوانان چگونه برای حفظ دین و ناموس و خاک و ارزشها و باورهای خود بر خاک افتادند؟ ما در جنگ نرم چه کردیم؟؟ پ.ن: این چند روزی که گذشت چقدر زینب بهانه می گیرد، هنوز مانده تا سه سالش شود! هنوز... [ شنبه 92/1/3 ] [ 4:56 عصر ] [ حسین هاتفی ]
مسئول یکی از مدارس (در ایام تبلیغی محرم و صفر) میگفت: ـ اینجا محیط آموزشی است و نباید ذهن دانش آموز را با این مسائل درگیر کرد این حرفها را باید در مسجد و بالای منبر گفت. گفتم: ـ پس چرا اسم این سازمان، آموزش و پرورش هست. اگر این حرفها اینجا جایش نیست و فضای اینجا فقط آموزشی هست، اسمش را بگذارید: ســـــازمـــــان آمـــــوزش هیچگاه خاطرات تلخ و شیرین تبلیغ در اوایل دهه 90 را از یاد نمی برم برای حضور در مدارس چه قایم باشکی داشتیم. بعضی از مدیران که دل شیر و دغدغه داشتند همکاری میکردند و کلاسها را در اختیارمان میگذاشتند البته با ترس اینکه مبادا حراست و رییس کل بفهمد! بماند که مدیری را میخواستند اخراج کنند. فقط به خاطر اینکه دغدغه دین و پرورش روح شاگردان و فرزندان خودش را دارد گزینه اولمان مدارس غیر انتفاعی بود گاهی اوقات هم که مدرسه ای پیدا نمی شد، سراغ هم عقلان خود در مهد کودک میرفتیم البته چند سالی هست که برای حضور مُبَلِغ در مدارس بخشنامه و حکم صادر میشود ولی متاسفانه باز همان حرفها شنیده میشود و باز نبود دغدغه! میگویند: شرمنده درس ها عقب است اینها فقط میخواهند از درس فرار کنند، فکر نکنید مشتاق کلاس شما هستند دور پیشی ها (پیش دانشگاهی) را خط بکشید، پیش رویشان امر خطیر و مهم دانشگاه است! وقت خود را با این بی ادب ها تلف نکنید، در دفتر بنشینید و با هم حرف می زنیم در جواب این حرفها باید گفت: یعنی اگر در طول سال فقط چند تا نیم ساعت از یک کلاس گرفته شود، دانش آموزان از درس عقب میشوند؟! دانش آموزی که مینویسد: به خاطر بعضی از مسائل و مشکلات، توان درس خواندن و تمرکز در کلاس را ندارم از زندگی ناامیدم و به پوچی رسیده ام. این مشکل و آن مشکل دارم و... دانش آموزانی که حتی حاضرند هنگام زنگ تفریح و زنگ ورزش و بعد از تعطیلی هم بمانند آیا میخواهند از درس و کلاس فرار کنند؟ مگر امام قدس سره نفرمود: دبستان را دریابید، دانشگاه دیر است. در پاسخ اینکه این حرفها باید در مسجد گفته شود باید گفت: مگر چقدر از افراد مسجد را نوجوانان و جوانان تشکیل میدهند؟ نوجوان و جوانی که در مدرسه است، شاید هیچگاه قدم به مسجد نگذارد! مگر آیندگان کشور و جامعه نیستند؟ مگر حدیث نداریم: سخنی که به دل نوجوان مینشید، مانند نوشتن روی سنگ است که ماندگار میماند نکند که در سازمان آموزش و پرورش و ... و ... تفکرات سکولاری (ضد دین) باشد. سخن و درددل فراوان است. باید گفت: بماند که گفتنش حکایت زبان سرخ است. پ.ن: مدیری بود که تمام خستگی این سالها را زدود. در اولین برخورد گفت: در این دو روز فقط میخواهم وقت خود را برای پیش دانشگاهی ها بگذارید. اینها در حال وارد شدن به دانشگاه و جامعه و سن ازدواج و مشکلات بیشتر هستند. [ شنبه 91/2/16 ] [ 12:18 صبح ] [ حسین هاتفی ]
|
||