آهسته قدم بر میداشت، مقدار زیادی از راه را خودش پیاده آمد، هوا بسیار سرد بود و از آسمان دُرهای ریزِ برف، به صورتِ شبنم، روی صورت مینشست. غافلگیرانه او را بلند کردم تا سریعتر برویم. کلام و لحنِ کودکان، بسیار دلنشین است. مدام تکرار میکرد "پایین" به خیابان رسیدیم. در پیاده رو قدم زنان از یک یکِ ماشینها گذشتیم، اما ماشینی شبیه ماشین ما نبود! دوباره و سه باره بازگشتیم ولی خبری نبود و باز... گفتم: بابایی! ماشین بابایی کو؟ خوشحال بودم از اینکه دخترم همراهم بود و شیرینیاش، تلخیِ نبودن ماشین را کم میکرد. [ یکشنبه 91/9/26 ] [ 12:28 صبح ] [ حسین هاتفی ]
|
||