چند روز پیش بود. بالای سرم نشسته بود، ناگهان صدای گریهاش همه خانه را فرا گرفت و پس از مدتی تمام شد. مادرش به محض اینکه خواست دماغش را تمیز کند (به دلیل حساسیت، آبریزش بینی دارد)، باز گریهاش شروع شد و مثل ابر بهاری اشک میریخت. متعجب میشوم و در پی علت این گریه. بالای سرم انار میخورد و به دلیل سابقهی شیطنتی که داشت حدس زدم نکند دانهی اناری را درون دماغش کرده باشد؟ دست به کار شدیم و با سختی که بود متوجه شدیم بله، یک دانه انار خوش رنگ در آن بالا بالاها جا خوش کرده است. چند ساعتی مشغول بودیم، ولی حریف یک دانه انار نشدیم و البته به شدت منع میکرد و مثل ابر اشک میریخت. نمیدانستیم چه کنیم و عصبانی بودیم، چه بسیار دعوا شد بابت این اشتباه! چاره نبود، سفره ناهار را رها کردیم و راهی بیمارستان نزدیک خانه شدیم. مسئولین هم از این شیطنت خندهشان گرفته بود! پس از اینکه بررسی کردند، قبول نکردند و گفتند ما بلد نیستیم و باید به بیمارستان کامکار بروید. (بسی تعجب که یک بیمارستان مجهز تمیتواند یک دانه انار را از دماغ بیرون بیاورد، شاید هم چیزی هست که ما نمیدانیم، شاید امکاناتش را نداشتند!) قبلاٌ رفته بودم ولی ایندفعه به همه چیز میخورد الا بیمارستان. بیشتر شبیه بیمارستان صحرایی یا مناطق جنگ و زلزلزه زده بود! همسرم را از ورود به بیمارستان منع کرده بودم. تنها و بچه در آغوش به این طرف و آن طرف میرفتم، دردسرهایش توضیح دادنی نیست و شنیدنش هم فایده ندارد. اما جالب بود که در حضور این همه بیمار و مراجع، کف بیمارستان را با دستگاه کارواش میشستند!! به یاد آن قضیهی إن شاء الله گربه هست افتادم. حتما پاک است، از شدت برخورد آب به زمین و دیوار همه فضا پر از قطرات آب بود. بالاخره به اتاق جراحیِ سرپایی رسیدم، به پرستار گفتم نمیخواهی کمک صدا کنی؟ خنده شدیدی کرد و گفت: مگر میخواهیم گلوله بیرون بیاریم؟، نه بابا شما دستش رو بگیر من سریع بیرون میآورم. کمتر از ده ثانیه این عملیات طول کشید و من متعجب! چه ساده بود و میترسیدم. دانهی انار را لابلای دستمالی گذاشت و به پدرش هدیه داد. تمام شد و با لبی خندان از بیمارستان خارج شدم، کودک بازیگوش را تحویل مادر نگرانش دادم و تا منزل خندیدیم و ناهار نیمه کاره را تمام کردیم. بد نیست گاهی اوقات به دنیای کودکان فکر کنیم، چه نترس دست به خطرات میزنند. آیا یک انسان بالغ دست به چنین کارهایی میزند؟ بماند که هنوز هم ابایی ندارد از این کارها بکند. پرستار گفت که بسیار کار خوبی کردید که خودتان اقدام نکردید وگرنه شاید جان فرزندتان تهدید میشد. با مراجعه به متخصص کمتر از ده ثانیه همه چیز تمام شد. چه خوب شد فهمیدیم، شنیدیم چه کودکانی بودند که دچار عفونت شدند و گرفتاریهای بیشتر. همیشه باید دنبال علت تنشها بود. چقدر به تنشهای روحی اهمیت میدهیم و دنبال علت آن هستیم؟ یک شئ خارجی وارد جسم شده بود و حتی میتوانست جان را هم تهدید کند. چه بسیار رذیلهها و گناهانی که درون روح و جان ما هستند و کودک گونه و بی خبر از خطراتش آن را وارد روح میکنیم. [ شنبه 91/8/20 ] [ 10:32 صبح ] [ حسین هاتفی ]
|
||