از مدینه تا کربلا، امام حسین علیه السلام افراد بسیاری را به آگاهی و همراهی در مبارزه با طاغوت دعوت کرد، اما آیا میدانید هر یک چه جوابی داشتند؟! در مقابل این دعوتها، افراد به شکلهای مختلف ظاهر شدند و پاسخهای متفاوت دادند. رد پای این گونه پاسخها را در جامعه امروزی هم میتوان مشاهده کرد. بعضی از این پاسخها به قضاوت خوانندگان گذاشته میشود، باشد که بیاندیشیم که ما چگونه هستیم؟! وقتی کاروان کربلا به قصر مقاتل رسید، امام خیمهای را مشاهده فرمودند که نیزهای جلوی آن کوبیده شده و این نشان گر شجاعت صاحب خیمه بود! حضرت سوال کردند این خیمه از آنِ کیست؟ گفتند: از عبیدالله بن حر جعفی است. امام نخست حجاج بن مسروق را نزد وی فرستاد، حجاج گفت: ای فرزند حر! هدیهی گرانبها و ارمغان پر ارجی را برای تو آوردهام، اگر بپذیری، اینک حسین بن علی علیه السلام به اینجا آمده است و تو را به یاری میطلبد. اگر به او بپیوندی به ثواب و سعادت بزرگی نایل میشوی چرا که اگر در رکاب او بجنگی به ثواب بی حدی رسیدهای و اگر کشته شوی به شهادت نایل شدهای. عبیدالله بن حر گفت: به خدا سوگند! من از شهر کوفه بیرون نیامدم مگر اینکه بیشتر مردم این شهر، خود را برای جنگ با او و سرکوبی شیعیانش آماده میکردند و برای من روشن است که او در این جنگ کشته خواهد شد و من توانایی یاری و کمک او را ندارم و اصلاً دوست ندارم که او مرا ببیند و یا من او را ببینم. حجاج نزد امام بازگشت و پاسخ عبیدالله را به امام رساند. خودِ امام با چند تن از اصحابش نزد عبیدالله آمدند. عبیدالله جریان این ملاقات را چنین توصیف میکند: چون چشمم به آن حضرت افتاد، دیدم من در دوران عمرم زیباتر و پر ابهتتر از او ندیدهام، ولی در عین حال به هیچ کس مانند او دلم نسوخته است و هیچ گاه نمیتوانم آن منظره را فراموش کنم که وقتی آن حضرت حرکت میکرد چند کودک نیز دور او را گرفته بودند. به هر حال پس از تعارفات و سخنان معمولی که میان عبیدالله و آن حضرت رد و بدل شد امام خطاب به وی چنین فرمودند: پس چرا مردم شهر شما (کوفه) به من نامه نوشتهاند که همهی آنان بر همراهی و یاری من اتحاد کرده و پیمان بستهاند و از من درخواست کردهاند که به شهرشان بیایم، ولی حقیقت امر بر خلاف آن است؟ عبیدالله تو در دوران عمرت گناهان بسیاری را مرتکب شده و خطاهای فراوانی کردهای، آیا میخواهی توبه کنی و از آن خطاها و گناهان پاک گردی؟ عبیدالله گفت: مثلا چگونه توبه کنم؟ امام فرمودند: فرزند دختر پیامبرت را یاری کرده و در رکاب وی با دشمنانش بجنگی. عبیدالله گفت: به خدا سوگند! من میدانم که هر کس از فرمان تو پیروی کند به سعادت و خوشبختی ابدی نایل شده است، ولی من احتمال نمیدهم که یاری من به حال تو سودی داشته باشد، زیرا در کوفه کسی را ندیدم که مصمم به یاری و پشتیبانی شما باشد. تو را به خدا سوگند میدهم که مرا از این امر معافم بداری، چرا که من از مرگ سخت گریزانم، ولی اینک اسب معروف خودم «ملحقه» را به حضورت تقدیم میکنم، اسبی که تا حال به وسیلهی آن دشمنی را تعقیب نکردهام جز اینکه به او رسیدهام و هیچ دشمنی با داشتن این اسب مرا تعقیب ننموده است مگر اینکه از چنگال او نجات یافتهام. اباعبدالله علیه السلام در پاسخ وی فرمودند: حال که در راه ما از نثار جان، امتناع میورزی، ما نیز نه به تو نیاز داریم و نه به اسب تو. (نامهها و ملافاتهای امام حسین علیه السلام، ص288) این شخص به همه چیز آگاه است! اما جان شیرین خودش را از جان فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله بیشتر دوست دارد و از مرگ سخت میترسد، غافل از آنکه حضرت و یاران باوفا و مهربانش در صحرای کربلا چگونه جانفشانی کردند و سخت در راه خداوند شهید شدند. حد و اندازهی دین و معرفتش، در حد اهدای یک اسب است! ما بودیم چه میکردیم؟ [ سه شنبه 91/9/7 ] [ 1:23 عصر ] [ حسین هاتفی ]
|
||