دو تا دوست بودند از دو تا شهر دور، سالها با هم مناظره و بحث و مکاتبه میکردند، اما هیچکدام دیگری را قبول نمیکرد. گاهی اوقات هم به خانه یکدیگر مهمانی میرفتند. خداحافظی کرد و راهی شهر خودش شد. مدتی که گذشت، صاحبخانه پیکی را فرستاد تا دوستش را بازگرداند، که کاری مهم با او دارد. با هر سختی و گرفتاری که در سفر بود باز میگردد. چه کار مهمی پیش آمده که این همه راه را باید برگردم؟ نمیشد برای بعد بگذارد؟ نه، حتماً کار مهمی پیش آمده، وگرنه او خردمند و عالم است و تا حالا کار بیهوده انجام نداده است. بالاخره به خانه دوستش میرسد، در را میزند، دوستش در را باز میکند و به او میگوید: دوستت دارم، اکنون میتوانی بازگردی به شهر خودت! تعجب میکند، مگر دیووانهای؟ این همه راه، مرا بازگرداندهای تا بگویی دوستت دارم؟! دوستش میگوید: چطور وقتی که پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله هزاران نفر را در آن بیابان نگه میدارد، منتظر هزاران نفر میماند تا بیایند، به هزاران نفر میگوید تا بازگردند؛ همه اینها را انجام میدهد تا فقط به مردم بگوید: علی را دوست داشته باشید؟ به عقل جور در میآید؟ پیامبر با آن خرد و مهربانی که هیچ گاه کار بیهوده انجام نمیدهد، همهی اینها را انجام بدهد تا مسأله دوستی با علی را مطرح کند؟ تو فکر کردی که من کار مهمی با تو دارم و وقتی این جمله را شنیدی بر افروختی و در عقل من شک کردی، بی انصافی و تعصب است که گفته شود این همه کار و سختی فقط برای دوستی با علی بوده است. فقط و فقط همان ولایت و رهبری است. مَنْ کُنْتُ مَوْلَاهُ فَهَذَا عَلِیٌّ مَوْلَاه الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوَلَایَةِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّةِ عَلَیْهِمُ السَّلَام [ پنج شنبه 91/8/11 ] [ 9:4 عصر ] [ حسین هاتفی ]
|
||