دیروز: زیارتش تمام میشود، از حرم بیرون میآید، دژخیمان رضاخان باتوم به دست، منتظرند تا چادرش را از سرش بردارند. این پا اون پا میکند، نه!، به راهم ادامه میدهم. کشته هم بشوم، نمیگذارم چادرم را بردارند! حرکت میکند، سربازانِ شیطان، وحشیانه حمله میکنند، اما چادرش از او جدا نمیشود. باتومها، لگدها و در آخر گلوله. شهادت مبارک! امروز: زیارتش تمام میشود، از حرم بیرون میآید، نمیدانم چه بگویم، دژخیم رضاخان بگویم یا... شوهرش چادر را از سرش بر میدارد! داستان اول واقعی نیست و البته بعید هم نیست که واقعی باشد، داستان دوم واقعی است. [ پنج شنبه 91/7/6 ] [ 12:21 صبح ] [ حسین هاتفی ]
|
||