حاجی! زیارتت قبول. تو هم حتماً باورت نمیشود که دعوت شده بودی حتی همان موقع که میرفتی هم باورت نمیشد. میدانم تو هم فکر میکنی خواب بود. تازه! برای تو باورش سختتر است. میدانی به چه ضیافتی رفتی؟ حالت را میدانم، تو هم اما و اگرها و شایدها برایت رژه میروند. باورت نمیشود که دعوت بودی و اکنون تمام شده است. از کدام بغضهای مدینه برایت بگویم و داغ دلت را تازه کنم؟ از شبهایی که جلوی خانه حضرت زهرا سلام الله علیها زانو میزدی و از غربتش بغض میکردی؟ ... نمیدانم توانستی بغضت را بشکنی و گلوی خودت را نجات بدهی یا نه؟! زیارتهای ناتمام و نگاه های مبهوت و بغضهای نشکفته ی بقیع را به یاد داری؟ یادت میآید آن لحظه که لبیک میگفتی؟ آن لحظه که لباسهای گناه را از تن بیرون میآوردی؟ ... میدانم تو هم تحمل یادآوریاش را نداری. پس دیگر نمیگویم. ولی نه! میخواهم نامردی کنم... تو هم رازها داری با پلههای مسجدالحرام؟ آن زمان که اولین نگاهت به کعبه افتاد؟ دلت برای چرخیدن دور خانهی معبود تنگ شده؟ هم پروانه بودی و هم شمع. اما اکنون آب میشوی! از صفا و مروه هم بگویم؟ ... آخرین نگاه به کعبه را به یاد داری؟ چطور دلت آمد قدم بردای و از آن روشنایی دور شوی و چشمهایت را محروم کنی؟ میدانم تو هم ایستاده بودی و نمیرفتی، ولی ... إن شاء الله این چند روز را خداوند صبرت بدهد! [ دوشنبه 92/7/29 ] [ 11:17 صبح ] [ حسین هاتفی ]
|
||