خدا را شکر؛ طلبهای بود که نماز جماعت را خواند، البته هیچ کس متوجه دلیل نشد! زمان میگذشت و هر چه با دوستمان (مسئول اداره تبلیغات اسلامی) تماس میگرفتیم در دسترس نبود! (بعداً کشف شد که در آبشار شهر مشغول نماز جماعت و سخنرانی بوده است.) مضطرب و گوشی به دست و البته به دور از چشم پسر همسایه که خانهشان کاملاً به ما اشراف داشت، قدم زنان به اینسو و آنسو میرفتم. زینب اما ساکت و آرام مشغول بازی و شیطنت و کشف کردن بخشهای مختلف خانه بود، او زودتر از ما به همهی نقاط کور خانه آشنا شد، معروف است که هر موقع بچهای آرام است و سر و صدا نمیکند، حتماً خبری در راه است! یکی از مراحل سخت و طاقت فرسا و البته شیرین و ماندگارِ زندگی هر پدر و مادر، از پوشک (دستشویی) گرفتن فرزندشان است که متاسفانه یا خوشبختانه این واقعه مصادف شده بود با این سفر و یک ماه از آن گذشته بود. همان شد که نباید میشد!! البته با دوراندیشی مادرش از قبل، خسارت و فاجعه نصف شد! با توصیف آن مکان انتهاییِ حیاط امکان شستشوی او هم نبود. آب شیر سر حوضچه هم چنان سرد بود که صدای "آب سرده" از فرزندمان در حیاط طنین انداز میشد و البته اگر هم سرد نبود باز امکان شستشو نبود. اینکه مادر و پدر چه کردند و چه شد بماند! صدای در نوید آورده شدن ناهار را میداد و عجب ناهار خوردنی بود. غرّش دل حرف اول را میزد! پدر و دختر با شوق فراوان خوردند ولی مادر کمی بی اشتهاء و نگران از اوضاع. ساعتها میگذشت و خبری نبود. رو در بایستی را گذاشتیم کنار و همسرم با همسر دوستم تماس گرفت و جریان را گفت و چون خبر از خانهی عالم مسجد جامع داشتم خواستیم که ما به آنجا منتقل شویم. قرار شد که ما برویم و ایشان کلید را برای ما بیاورند. تمام شد؛ بالاخره پس از پنج ساعت مبارزه وسایل را جمع کردیم و از خانه خارج شدیم. رو به روی خانهی مسجد جامع ایستادیم تا کلید را بیاورند. کلید آورده شد، اما در باز نمیشد. دو بانو تلاش کردند اما فایده نداشت. حاج آقا لباس و عمامه را کنار گذاشت و با ژست تخصص و کاربلد بودن به جان در افتاد. خدا را شکر، آبرویمان حفظ شد و حریف در شدیم و در باز شد. پس از باز شدن در یک درِ (بخوانید خوانِ) دیگر هم بود، آن در هم با ما سر لجبازی داشت. باز نمیشد و البته مشکل این در به برکت دزدی بود که با لولهای میخواسته در را باز کند و محل قفل را کج کرده است. باز حاج آقا دست به کار شد اما این در نشان داد که با روحانیت رابطهی خوبی ندارد و باز نشد که نشد! گوشهای ایستادم و اندرون فکر شدم! این دفعه دو بانو با هر ترفندی (خشونت تمام) در را باز کردند. پس از باز شدن در، قسمت کج شده را درست کردم تا دیگر از این اداها در نیاورد. و این بود که سر و سامانی گرفتیم و البته فرصت نبود و باید برای خواندن نماز جماعت در مسجد جامع آماده میشدیم. هم خودم و هم زینب!! ادامه دارد... پ.ن1: یکشنبه سه روز قبل از ماه مبارک راهی محل تبلیغ شدیم. تعجب (بدون اغراق ناراحتی نبود و نیست و نخواهد بود.) برای این بود که تلفن و اصرار در اصرار که زودتر برویم و به دلیل امتحانات پایان ترم و سر زدن به خانواده مقدور نبود. ولی با این حال ..... پ.ن2 تکراری از پست قبل: برای طلبهی ضعیف النفسی چون نگارنده این موارد، مکتوب شده و پیچ و خم به حساب میآید، وگرنه عزیزانی هستند که وصف حال شرایط تبلیغشان قابل توصیف نیست و حتی خم به ابرو نمیآورند. [ دوشنبه 92/6/4 ] [ 3:49 عصر ] [ حسین هاتفی ]
|
||