با اشک مادر و چهره غمگین پدر و بدرقهی آنها دوران پر پیچ و خم تبلیغِ خارج از زادگاه آغاز شد. دوست و اقوام از کوچک و بزرگ مخالف بودند و هر کدام به نوعی مخالفت خود را ابراز میکردند و دستور به ماندن در شهر میدادند. اما به دلایلی که قابل ذکر نیست بنا بر رفتن بود. این سفر و تبلیغِ ماه مبارک، سه نفری آغاز شد و با دیگر سفرها فرق میکرد. بزرگترین و مهمترین رسالت هر طلبه تبلیغ است که این توفیق برای بعضی در مناسبتهای مختلف فراهم میشود. خوشا به سعادت آنها که دائم در این پیچ و خم و مشغول دلدادگی با صاحب و مولا هستند. راه طولانی بود. برای فرار از گرمای جاده مجبور بودیم صبح زود با پرایدو حرکت کنیم. (همراه با واو، نباید کلاس پراید را پایین آورد. امیدوارم پرادو سواران ناراحت نشوند. گرچه آن هم کلاس ندارد!) بودن همسر و همسنگر و فرزند در این تبلیغِ طولانی حس و حال و البته مشکلات متفاوت دیگری داشت. جادهها و شهرها یک به یک پشت سر گذاشته شد و حوالی ظهر به محل تبلیغ رسیدیم. طبق آدرس به پیش میرفتیم؛ آسفالت؛ جاده خاکی؛ و انتهای یک کوچه که آخر شهر بود. (البته چند ماه قبل محل تبلیغ را دیده بودم و این توصیف و تعجب از زبان همسنگر است.) در مسجد باز بود. (مسجد فاطمة الزهرا سلام الله علیها) چند جوان مشغول مهیا ساختن مسجد بودند. کلید خانه را از جوانان گرفتم و وارد خانه شدیم. ماشین را زیر داربست انگور نارس پارک کردم. باغچه روح زیادی نداشت و دارای چند درخت انار و یک درخت سیب نه چندان سرحال بود. خانه، قدیمی و خشت و گلی بود. اتاق جلوی حیاط با درِ بسته و شیشههای شکسته، تقریباً حالت انباری داشت. اتاق وسط کوچکتر از یک فرش سه در چهار و البته در نگاه اول خیلی دلگیر بود. کنار اتاق یک ورودی به سمت آشپزخانه باز میشد که البته شباهتی به آشپزخانه نداشت. بهترین قسمت خانه برای همراهِ کوچک ما، حیاط و شیر آبِ حوضچه کوچک بود که از همان ابتدا مشغول بازی شد. عقبِ حیاط، پسر همسایه از درون حیاط خانهشان ما را تماشا میکرد! دور قاب حیاط، خط ذهنی کشیدیم و رسیدیم به اصلیترین قسمت خانه که باید افتتاح هم میشد. نه دری و نه پیکری، پردهای کثیف و البته رنگارنگ، نقش در را به عهده گرفته بود که برای ورود باید سر تعظیم فرود میآوردیم و وارد میشدیم. اما به محض ورود انگار آتش سردی روی حرارتِ درون ریختند، شیر آبی در کار نبود، تا چه رسد به شلنگ و آفتابه! اما چارهای نبود و دیگر ادامه دادن سخت بود. کتریِ کنار حوضچه احتیاج را مرتفع میساخت اما رفتن به مسجد در آن روز دیگر میسر نبود! از توضیح بیشتر معذورم. تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل! ادامه دارد... پ.ن1: برای طلبهی ضعیف النفسی چون نگارنده این موارد مکتوب شده و پیچ و خم به حساب میآید، وگرنه عزیزانی هستند که وصف حال شرایط تبلیغشان قابل توصیف نیست و حتی خم به ابرو نمیآورند. پ.ن2: فرصت گرفتن عکس از این خانه فراهم نشد! [ جمعه 92/6/1 ] [ 2:43 عصر ] [ حسین هاتفی ]
|
||