لینک مستقیم عکس در صورت عدم نمایش چند سال پیش در این رفت و آمدهای بین قم و شهرمون اتفاقی افتاد که شنیدنش و خوندنش خالی از لطف نیست: معمولا شبها سوار اتوبوس میشدیم و نزدیک 6 ساعت در راه بودیم. موقع نماز صبح بود. نزدیک طلوع آفتاب. جلو رفتم، به راننده گفتم: نزدیک طلوع آفتابه نمیخواهی نگه داری؟ گفت: کجا؟ گفتم: پمپ بنزین نزدیکه! گفت: باشه. رسیدیم به پمپ بنزین. ولی با همون سرعت گذشت و رفت. رفتم جلو گفتم: مگه نگفتی نگه میداری؟ وقت طلوع آفتابه! گفت: امامزاده نگه میدارم. گفتم: آخه مرد حسابی تا اونجا که آفتاب طلوع میکنه. الان یکی بلند میشه و چند نفری مجبورش میکنیم که نگه داره. ولی خبری نبود! سر جام نشستم، ناراحت! نمیدونستم باید چیکار کنم، برم بگم نگه داره و پیاده بشیم؟! چرا این همه آدم، توی اتوبوس چیزی نمیگن؟ نمیخوان نماز بخونن؟ توی همین فکرها بودم که ناگهان صدای مهیبی اومد... ماشین به این طرف و آن طرف جاده ... صدای جیغ ... ترمز ... گرد و خاک ... ماشین ایستاد. مات و مبهوت. نفس بیرون نمی آمد. همه میگفتن چی شده؟ لاستیک عقب ماشین ترکیده بود. درست پشت سر ما! صندلی از جا کنده شده بود و کف ماشین هم شکسته بود. همه بیرون آمدیم ... پایین که می آمدم. کمک راننده بهم گفت: بِ بِ بِ بیا ای ای این پتو رو بگیر نماز بخون! شیر شده بودم. گفتم: مجبوری این جوری کنی، خدا بگذاره تو کاسه ات. سریع وضو گرفتیم. آماده شدیم برای نماز. نمازمان تمام شد. ولی نماز خوانی نبود! بعد از مدتی یک زوج جوانی آمدند ظرف آب رو گرفتند و آماده نماز شدند. اما خورشید لبخندش رو به مردم زده بود. پیش خودم گفتم: مگر خدا توی جاده نیست که یک شهرستان مثلا دار العباده این گونه ... یکیشون میگفت: توی جاده که نمیشه نماز خوند! هیچ وقت این خاطره از یادم نمیرود. عکس همان اتوبوس است. أَلَمْ یعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یرَى«علق14» [ دوشنبه 90/12/8 ] [ 12:34 صبح ] [ حسین هاتفی ]
|
||