نمیتوانی از اینجا دل بکنی، راه هنوز زیاد است. در این چند فرصت کوتاهی که نصیبت شده، همهی وجودت چشم میشود و فقط نگاه میکند. وقتی که سنگفرشهای بقیع را ادامه میدهی و از قبور همسران و فرزندان پیامبر عبور میکنی به دو سنگ و خاک بر آمده میرسی... سمت راست عقیل برادر امام علی علیه السلام و سمت چپ عبدالله شوهر حضرت زینب سلام الله علیها. فردی از ماموری که آنجا ایستاده سوالی میپرسد که این خاکها از آن کیست؟ پاسخ میدهد که غیرُ معلوم. وقتی که گذر میکنی گستاخی و دروغ این قوم را برای مرد بازگو میکنی، بیچارهها چون میدانید اینجا ایستادهاید. مسیرت را ادامه میدهی... ام البنین علیها السلام اینجاست، مادر عباس علیه السلام، مادر همان فرزندی که قوت قلب و بازوی أباعبدالله الحسین علیه السلام بود، ساقی کربلا، علمدار کربلا! اینجا جایت خالیست. علمدار میخواهد، اما نه! انگار این روزها سوریه جایت خالیتر است! عجیب دلتنگ بین الحرمینش میشوی... نگاهی به پنجرههای سمت چپ میاندازی: همین جا بود که بانوان غیور میایستادند و از غربت بقیع میسوختند و با ام البنین سخن میگفتند، اما حیوان صفتان از این هم دریغشان کردند. عشق ائمه بقیع علیهم السلام آنها را در خیابان و در وسط بقیع پشت این پنجره ها میکشاند، حتی آنجا هم اشباه الرجال فراوانند! و چقدر مردان و بانوان بزرگ دیگر اینجا غریبانه آرمیدهاند و حکایت غربت بقیع همچنان ادامه دارد... تمام میشود؛ این شور و عشق و دلدادن و ستاندن تمام میشود. آخرین نگاه زائران بقیع در آخرین روز سفرشان قابل توصیف نیست. دلت، نگاهت، همه وجودت با پاهایت هماهنگ نیستند. عجب درگیری بین آنهاست! میخواهی باشی ولی... اولین و آخرین و تنها دعای زائرین بقیع: اللهم عجّل لولیک الفرج. از این زمزمه، آرام و خوشحال میشوی. پ.ن: ای کبوتران بقیع! آفتاب اینجا سوزان است! اگر این زائرهای خستهی عاشق جای شما بودند، همه وجودشان را سایهبان این خاکها میکردند. [ سه شنبه 92/2/17 ] [ 10:0 صبح ] [ حسین هاتفی ]
|
||