سفرمان را از روبهروی موسسه آغاز میکنیم، او هم سفرش را آغاز میکند، اما ما کجا؟ او کجا؟ استاد میرسد و همه با هم حرکت میکنیم. مقصد روستای ابو زید آباد کاشان. برای دوستانت چه سخت و گران است، یادمان نمیرود، خوش اخلاق بودی، چهرهات معصومیت خاصی داشت و آرامش در آن نمایان بود. هر موقع سوال میپرسیدی یا جواب میدادی، عمق مطالعه و تدبر در درس و هوش و ذکاوتت نمایان میشد. نگذاشتی هیچ کس از غمت با خبر شود، یکه و تنها همراه با مدد پروردگار به مبارزه پرداختی. محمد جان معصومهی چند ماهات تنهاست، دو سه شبیست که نه بابا او را دیده نه او بابا را! هنوز تازه به لباس مقدس سربازیِ صاحب و مولایمان مزین شده بودی. بی انصاف این رسم رفاقت و همراهی بود؟! بی خبر گذاشتی و رفتی؟ حتی با اصرار، امتحان آخر ترم را هم دادی و رفتی. به قول خودت خیالت راحت شد و رفتی زیر تیغ جراحی! برای دوستانت همت و پشتکارت به یادگار ماند. همراه با سختیهای این بیماری، حتی از ما چندین برابر بهتر میخواندی و تفکر میکردی حتی تا آخرین لحظهها. سفر ما به ابو زید آباد تمام شد. چه سخت بر ما گذشت وقتی که از بین اقوامش عبور میکردیم. تو هم سفرت را آغاز کردی و ما هم نه چندان دور این سفر را آغاز میکنیم! بالاخره ما هم میآییم، همه مسافریم. در این سفر چه بر ما خواهد گذشت؟ ما میمانیم و اعمالمان، تنهای تنها! این همه جمعیت روستا و اقوام نزدیک و آشنایان، تو را با مشتی خاک، همراه با اعمالت تنها گذاشتند. گاهی چه بد فراموش میکنیم و یادمان میرود؛ سفرِ مَن کی فرا میرسد... پ.ن: محمد عرب، 29 ساله یکی از دوستان خوش استعداد و امیدهای گروه علوم تربیتی موسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی رحمة الله علیه بود که چند روز پیش به خاطر جراحیِ تومور مغزی و عدم رسیدگی کافی بعد از جراحی ما را با معصومهی چند ماههاش تنها گذاشت و عزم دیار باقی کرد. بقای عمر و صبر برای بازماندگاندش إن شاء الله. الحمد لله رب العالمین، إنا لله و إنا إلیه راجعون [ پنج شنبه 91/12/3 ] [ 7:12 عصر ] [ حسین هاتفی ]
|
||