حاجی! زیارتت قبول. تو هم حتماً باورت نمیشود که دعوت شده بودی حتی همان موقع که میرفتی هم باورت نمیشد. میدانم تو هم فکر میکنی خواب بود. تازه! برای تو باورش سختتر است. میدانی به چه ضیافتی رفتی؟ حالت را میدانم، تو هم اما و اگرها و شایدها برایت رژه میروند. باورت نمیشود که دعوت بودی و اکنون تمام شده است. از کدام بغضهای مدینه برایت بگویم و داغ دلت را تازه کنم؟ از شبهایی که جلوی خانه حضرت زهرا سلام الله علیها زانو میزدی و از غربتش بغض میکردی؟ ... نمیدانم توانستی بغضت را بشکنی و گلوی خودت را نجات بدهی یا نه؟! زیارتهای ناتمام و نگاه های مبهوت و بغضهای نشکفته ی بقیع را به یاد داری؟ یادت میآید آن لحظه که لبیک میگفتی؟ آن لحظه که لباسهای گناه را از تن بیرون میآوردی؟ ... میدانم تو هم تحمل یادآوریاش را نداری. پس دیگر نمیگویم. ولی نه! میخواهم نامردی کنم... تو هم رازها داری با پلههای مسجدالحرام؟ آن زمان که اولین نگاهت به کعبه افتاد؟ دلت برای چرخیدن دور خانهی معبود تنگ شده؟ هم پروانه بودی و هم شمع. اما اکنون آب میشوی! از صفا و مروه هم بگویم؟ ... آخرین نگاه به کعبه را به یاد داری؟ چطور دلت آمد قدم بردای و از آن روشنایی دور شوی و چشمهایت را محروم کنی؟ میدانم تو هم ایستاده بودی و نمیرفتی، ولی ... إن شاء الله این چند روز را خداوند صبرت بدهد! [ دوشنبه 92/7/29 ] [ 11:17 صبح ] [ حسین هاتفی ]
سلام، خوش آمدی. به خانهی کریمه اهل بیت علیهم السلام خوش آمدی. آمدی و کار و زندگی عدهای را تعطیل کردی! راستی به هیاهوی شهرهای ما هم خوش آمدی. میدانم ناراحتی! آن بیابان، سکوت آن خاکهای گرم و سرد برتری دارد. فقط قول بده زیارت که رفتی، بغض نکنی و چیزی از ما پیش بانو نگویی! کاش با مادرت زیارت میآمدی، نمیدانم شاید دیگر نباشد! شاید هم ازدواج کردهای. بچهی کجایی؟ از خودت بگو، کجا بودی؟ آن طرفها خوش گذشت؟ چند سال نبودی؟ اصلا تو چرا جوابم را نمیدهی؟! بگذار برایت درددلی کنم. این روزها هر کاری که میکنم میخواهم جار بزنم، اسمم همه جا باشد، بگویم این منم من! میخواهم نامم همه جا بدرخشد. تو چطور؟! اصلا تا حالا کار خوب کردهای؟ بیخیال تو که جواب ما را نمیدهی، نمیدانم، احساس میکنم فرق است بین من و تو؛ از زمین تا آسمان. یادم رفت اسمت را بپرسم .... به راستی که هر جا باشید، صفا و معنویت میآفرینید. [ یکشنبه 92/7/21 ] [ 9:39 عصر ] [ حسین هاتفی ]
دیگر نمیخواهم بروم، نه! اصلا نمیخواهم بروم. کیست که نخواهد کوههای دل سنگ و بلند، با قد و بالای سرسبز ببیند، کیست که نخواهد نسیم و نوازش بادهای شمال را کنار بساط چایی و ذرت و... لمس کند. دریا! تو به من بگو، از کودکی یاد دارم که هنگام سختیها میگویند دلت دریایی باشد. اکنون تو را چه شده که این چنین متلاطمی؟! چرا موجهایت از ساحل فرار میکنند؟! چرا آسمان دلت تیره و تار است و میخواهی عقده بگشایی؟ چقدر تلخ شدهای؟! تو نگران نباش؟! اینها اسمشان آدم است، آدم! میگویند اشرف مخلوقات است و عقل دارد. او را که میبینی اسمش شوهر است، شوهر. میگویند غیرت دارد! او را که میبینی اسمش زن است، زن. میگویند حیاء و عفت دارد! اینها را خوب به خاطر داشته باش تا مبادا دق کنی و بخواهی خودت را غرق کنی! (هُوَ الَّذِی سَخَّرَ الْبَحْرَ ... لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ. النحل/14) خالقت تو را برای ما مسخر کرد تا شاید شکرگزار و قدردان باشیم اما با وجود روشنیِ راه، مسیر تاریکی و ناسپاسی را پیمودیم. (إِنَّ الْإِنْسَانَ لِرَبِّهِ لَکَنُودٌ. العادیات/6) (أَلَمْ یکُ نُطْفَةً مِنْ مَنِی یمْنَى. القیامة/37) چه میشود که هیچ و پوچ بودیم و شرم از یادآوری آن داریم و اینگونه مغرور و سرکش میشویم. (ای انسان! چه چیز تو را در برابر پروردگار کریمت مغرور ساخته است؟! یا أَیهَا الْإِنْسَانُ مَا غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ. الإنفطار/6) افسوس که غافلیم و زود همه چیز را فراموش میکنیم و این همه آدم و این همه مسلمان، همه و همه، عظمت و خشم و دادگاه آن ابصر الناظرین را فراموش میکنند. نمیدانم چرا من، چرا دیگران، چرا بزرگترها، چرا مسئولین سیاسی و فرهنگی همه خوابیم! [ شنبه 92/7/20 ] [ 4:11 عصر ] [ حسین هاتفی ]
پیش نوشت: یک عمر زندگی است، حساسترین و شاید شادترین لحظهی زندگی دنیوی باشد. بیش از همه به دعای خیر دیگران نیاز است، برای عاقبت به خیری، برای خوشبخت شدن. چه دعایی هم بالاتر از نظر رحمت خداوند مهربان، چه برکتی در آغاز زندگی مشترک از این بالاتر؟! چه خوب میشد که اهل بیت علیهم السلام هم در این مراسمها حضور داشتند، اگر هم لیاقت نباشد حتما ملائکه الهی هستند. خوش به حال و معرفت طلبه شهید مصطفی ردانی پور، حضرت زهرا سلام الله علیها دعوتش را برای شب عروسی پذیرفت. خانوادههای بسیاری از شهر به خاطر حادثه اتوبان قم ـ تهران عزادر هستند. بزرگِ خانوادهی عروس از عروس و داماد درخواست میکند که مراسمتان آرام باشد، رعایت حال مردم داغدار را بکنید. حتما از چیزی میترسد و در خانواده داماد موردی دیده است که چنین میگوید!! برای رفتن مرددم، نمیدانم چه کنم، من هم از چیزی میترسم. ولی باید رفت و دید. خانه را پیدا میکنم، داماد جوان ایستاده است و برقی از شادی و خستگی در چشمانش موج میزند. سر و صداهایی میآید، همان جا میخواهم که برگردم، ولی شاید به احترام لباس رعایت کردند. وارد میشوم، داخل خبری نیست و همه صداها از حیاط میآید. همه متوجه حضور یک روحانی که قرابت فامیلیِ نزدیک هم با داماد دارد، شدهاند! صدا زیاد میشود، یک نفر پنجره را میبندد. پدر و برادر داماد مینشینند و صحبت میکنیم، ولی صدا به حدی بلند است که نمیتوان صحبت کرد و حتی برادر داماد سر در لاک خویش فرو میبرد! من هم سر در لاک خویش فرو میبرم، از لباسم شرم میکنم وگرنه لایق چوب خوردن هم نیستم تا چه رسد به پوشیدن این لباس! برادر کوچکم هم ساکت و آرام کنارم نشسته است. سرم را پایین میبرم و میگویم کاکایی شیرینی و میوه را سریع بخور برویم! میگوید نمیخواهم. دستش را میگیرم و به بهانه آدرس دادن به پدرم میرویم. همان شبها بود که در همین شهرِ پر از خانوادههای داغدار، تا نیمههای شب، کارناوالهای گناه به راه بود و برای عروس و داماد آه و نفرین مردم و خشم خداوند و دوری از اهل بیت علیهم السلام را جمع میکردند و برای شروع زندگیشان پیش کش میفرستادند. یک برج از اول اگر پایهها و زیربنایش کج و سست باشد هیچ وقت برج نمیشود و چه بسا مهلک باشد! کشاورز عمری زحمت کشیده و اکنون خرمن و حاصل عمرش رو به رویش، با کبریتی میتواند همه آن را در چند ثانیه نابود کند و حکایت بعضی از مذهبیها عین آتش زدن این خرمن است! و چه راحت کلاه سر خود میگذاریم و توجیه میکنیم... پ.ن: رضایت خالق را به رضایت که می فروشیم؟! [ جمعه 92/7/5 ] [ 11:3 صبح ] [ حسین هاتفی ]
یک گاری بود و یک جوانک، فوج فوج مردم هم گِرد گاری. بستههای کوچک و شیکی هم قطار قطار روی گاری. هر کسی دو دو تّا میکرد با خودش، آخ جونمی جونم، چقدر ارزون! این رو میخرم، میبرمش دانشگاه، پروژهها و تحقیقاتم رو باهاش کار میکنم و میبرمش پیش استاد. با همین پایان نامهم رو مینویسم. با همین دکترا میگیرم. ماشالا چقدر هم حجمش زیاده! قیمتش هم یک پنجم جاهای دیگه هست. خدا رو شکر از این چیزها توی بانه پیدا میشه و... ولی خیلی خیلی ارزون هستها. میگن هر چی پول بدی همون قدر آش میخوریها. یعنی عاشق قیافه مردمه؟ نخررررر. ای بابا! چقدر بدبینی به فروشندهها. همه چی اینجا ارزونه. آخه خیلی ارزونهها حالا نصف قیمت بود یه چیزی. این از یک پنجم هم کمترهها! باشه بابا! من که کلاه سرم نمیره! بهش میگم امتحانش کنه اون هم جلوی چشمم با دیدن همه مراحل! دیدی گفتم خوبه، سالم سالمه، برم به داداش هم بگم بخره. دمش گرم پنج تا خرید!! از سفر برگشتیم. لب تاپ رو باز میکنم و اون فایلی که ریخته رو باز میکنم. دو سه ثانیهاش رو میخونه. اوووه چه فایل ناقصی ریخته، بازم خدا رو شکر که این فایلهای طاغوتی روی سیستم به این عظمت پخش نمیشه. یه فایل ملکوتی رو خودم میفرستم. اووووووووه شونصد سال شد تا برسه به دستش!! این دیگه چیه؟! این هم که دو سه ثانیهش رو بیشتر نخوند!! میرم حذفش کنم، میگم نه! بذار فرمتش کنم. فرمت میکنم ولی ویندوز میگه قادر نیستم و آیکن فلش سی و دو گیگی میپره میره هوا نمیدونی تا کجا میره و دیگه باز نمیشه و خلاص!! داداش رو میبینم، با خنده بهم میگه فلش سی و دو گیگی میفروشما، دو تومن بیشتر از اونجا میفروشم!! میدونی اینجا چنده؟! اون هم یکی از دوستانش عمق فاجعه رو بهش گفته. چه سر به زیر شدیم حالا!! میرم به یکی از مغازههای مربوطه، یه نگاهی به فلش میندازه و باهاش کار میکنه، میگه فلش خودت سوخته، البته اینها که فلش نیست. یه شبیه سازه، سرعت خیلی افتضاح، خیلی از فایلها رو باز نمیکنه. ممکنه اطلاعات رو بریزی ولی بعدش دیگه نباشه یا ناقص باشه. نههههههههه. بانه خبری نییست، جز دو سه قلم جنس بقیش شایعه است. یا قلابی هست یا همون قیمت شهر خودمون. البته همونها هم همش قاچاق هست!! گرچه مسافرت برای بانه و به قصد بانه نبود. البته مسافرت به بانه یه دستاورد خیلی خوبی داره، رانندهی خیلی خوبی میشیم، البته اگه جادهها بگذارند که برگردیم! پ.ن: کسی فلش سی و دو گیگ میخواد زیر قیمت، فروشنده هستیم! [ دوشنبه 92/7/1 ] [ 9:39 صبح ] [ حسین هاتفی ]
سفری طولانی آغاز شد و بدون اطلاع از جادهها و مسیر، ماشینها قدم به جاده گذاشتند. گاهی سرعت ماشینها کند و دلها نگران که شاید مسیر اشتباه باشد و اضطراب حکمفرما میشد و دیگر ماشین نای رفتن نداشت. دیدن تابلوی شهر و مسافت باقیمانده بسیار مسرت بخش بود و با اشتیاق فراوان ماشین به حرکت ادامه میداد. حساستر از ماشین آهنی جاده، ماشین بندگی و انسانیت است و رانندگیاش هم سختتر. مسیرش هم خطرناکتر! تعجب از رانندهای که دل به این مسیر خطرناک و پرپیچ و خم میزند و دنبال شناخت مسیر و موانع نمیرود و از راهبلد آن کمک نمیگیرد و خودسر میخواهد به مقصد برسد. بدا به حال آن رانندهای که به حال خود رها شده و بدون راهنمایی در این مسیر باشد... این دو سفر و مسیر و موانع و خطرات چقدر شبیه هم هستند و گاهی ماشین آهنی اجر و قرب و اهمیتش بیشتر است. و ما چقدر غافلیم... یا دلیل من لا دلیل له [ چهارشنبه 92/6/27 ] [ 1:46 عصر ] [ حسین هاتفی ]
سفرهی رحمت و غیر قابل وصف و درک مهربانترین مهربانان، پهن و با همه بی لیاقتی، نوکری کریم اهل بیت علیهم السلام آغاز شد، یا که بهتر بگویم به یدک کشیده شد! لحظه لحظهی این فرصتهای ناب میرفت و همچنان دستها کوتاه و خرما بر نخیل! قبول دعوت هر شب (به جز دو شب) مردم باصفای آنجا برای افطاری سخت بود. سنگینی برخی نگاهها، قاشق را هم سنگین میکرد و از هنر نداشتهی فرد میکاست و هر آنچه در قاشق داشت گاهی میریخت!! چنان مهربان و دوست داشتنی بودند که زینب هم از آنها دل نمیکَند و با گریه و داد و فریاد راهی منزل میشد و گاهی هم نوازش دخترانه بر سر پدر داشت! برای بیسوادها و بی معرفتهایی چون نگارنده، سخنرانیِ محتوایی و شکلیِ خوب و مفید، مثل کابوس است و به قول معروف: هذا هو اول الکلام. افسوس که گوینده در همان خَم اول اصل و فرعش مانده بود و است. علاوه بر ظهر، سختی سخنرانیِ ده شب اول (بلافاصله بعد از افطار) دوچندان بود و نام منبر هم شد منبر شیطانی! از شیطان و پندها و نصیحتهای او گفته شد. گرچه با جالس آن هم تطابق کامل داشت و معلوم نبود کدامشان شیطان بزرگ هستند و کدامشان کوچک! تمام شد و هر دو سفرهی پر مهر خداوند جمع شد. لحظه سخت وداع فرا رسید و شرم مانع گریستن شد. چه لحظاتی در خانه امام حسن علیه السلام گذشت و چه پر مهر، مردم آنجا تحمل کردند. چند روز بعد از تبلیغ خادم جوان مسجد تماس گرفت و گفت: نزدیک اذان ظهر بود که خواستم مغازه را تعطیل کنم و در مسجد را برای گذاشتن قرآن و اذان باز کنم. اما یک لحظه یادم آمد بابا نمیخواد ما که حاجی نداریم و با ناراحتی به مغازه برگشتم. هر سفری خاطراتی دارد و سرشار از اتفاقات ریز و درشت. اما بیش از این اطاله نمیکنم و بر آن نمیافزایم! شاید غرضم حاصل نشده باشد اما میخواستم برخی جزییات و مشکلات سفر تبلیغی یک طلبهی نوعی را بنویسم تا خوانندگان محترم با آن آشنا شوند. گرچه عزیزانی هستند که جهادی و بدون سرپناه به مناطقی سفر میکنند که برای ما حتی قابل تصور هم نیست. دوستانی که حتی جان خود و یا سلامتی خود را هم از دست میدهند. آن وقت اسم این شطحیات را پیچ و خم مینامیم! پ.ن1: پرسید الان شما ماموریت آمدید یا این اضافه کاری است یا موظفی؟ ساعتی حساب میشود یا روزانه؟ حق اولاد هم دارید؟! پ.ن2: ناگفتنیها بسیار است و صد بار لب گشودم و بیرون نریختم خونها که موج میزند از سینه تا لبم. [ یکشنبه 92/6/17 ] [ 11:2 عصر ] [ حسین هاتفی ]
آفتاب هم خسته شده بود و داشت از خجالت سر در گریبان میکرد. مسئول اداره تبلیغات اسلامی از شنیدن جریان متعجب شد و قبل از برقراری نماز جماعت در مسجد جامع آمد که برویم تا از نزدیک عمق فاجعه را اندازه گیری کند. رفتیم و مُهر تن پروری و راحت طلبی بر پیشانی خورد.* اینکه چه گذشت و جزییاتش چه بود بماند و جز اتلاف وقت خوانندگان چیزی حاصل نیاید. سه روز در خانهی جدید بودیم و این سه روز هم حکایتهایی داشت! حیاطش بهترین جای خانه برای زینب بود و هر موقع نبود، باید سراغش را از حیاط میگرفتیم و البته ما هم ماندگار در حیاط میشدیم! بی شک آب سرد آنجا و نالههایش را هم فراموش نخواهد کرد، طفلک دیگر عادت کرده بود! هنوز تکلیف مشخص نبود، بنا نبود که در آن خانه باشیم و روحانی مسجد جامع هم در حال رسیدن بود. بالاخره عصر سه شنبه روز قبل از ماه مبارک از خانه خارج و راهی محل جدید شدیم. نمای قدیمیِ محلهشان بسیار زیبا و دلنشین بود. مسجدش خبر از مظلومیت صاحب نامش امام حسن علیه السلام میداد. خانهمان خانهی شهید بود. درخت توت، زیبایی دو چندان به حیاطش داده بود. آشپزخانه، با در قفل شده گوشه راست بود. اتاق کوچکی هم کنار آشپزخانه با در بسته بود. یک اتاق بزرگ هم کنار اتاق کوچک رو به روی درخت توت بود که محل سکونت ما بود. داخل اتاق بین اتاق کوچک و این اتاق بزرگ دری بسته بود که حالت نیمه باز داشت و درونش تاریکِ تاریک بود. آخرش نفهمیدیم درون آن چه خبر است و اوایل کمی مخوف به نظر میرسید. کنار اتاق بزرگ یک اتاق کوچک دیگر بود که درِ آن نیز بسته بود. کنار آن هم دری بود که آن را هم ندانستیم که چیست. کنار درختِ توت، شیر آبی بود که همان جا ظرفشویی هم شد! کنار در وردی هم سرویسها بود. و اما همسایهها؛ همسایه سمت چپ ما خانهای مخروبه و همسایه راست ما طویلهای از گاو و گوسفندان و مرغ و خروس بود. یک هاپو هم بنا به فرموده زینب رو به روی آن نگهبانی میداد. برای اولین بار زینب با صدای گاو هم آشنا شد و متعجب میپرسید این صدای چیست؟ گاهی هم خودش برای ما "ماااا، ماااا" از برکات هاپوی نگهبان جیغ و فریاد نصف شبِ زینب در خواب و پریدن از خواب و لرزیدن بود. مانند جِت پریدم و از او پرسیدم که چی شده بابایی؟؟!! با بغض و لحن کودکانه و معصومانه گفت: "بابایی بابایی! هاپو اومده بود پاهای منو بخوره" (بدون هیچ زمینهی ترس یا ترساندنی از قبل از جانب هیچ فردی!) گفتم: بابا و مامان پیشتن که، تازه بابایی با هاپو رفیقه هیچ کارت نداره! از فردا عملیات غذا رسانی به هاپو توسط پدر و دختر شروع شد تا ترس این پاچه خواری ریخته شود! شبها آن اوایل هر حشره و خزندهای که تا به حال ندیده بودیم، دیدیم و ساعتی زمان میبرد تا خواب حریفمان شود و این شاید خبر از ناز پروردگی میداد که بعید میدانم! روزی هم با داد و فریاد همراه با شوق و ترس زینب در حیاط متوجه جانوری شدیم که فرار میکرد، اما چنان متکبر بود که ایستاد و عکسش را گرفت و بعد متواری شد! ادامه دارد... *پ.ن1: ادامه حضور متاهلی آن هم با کودکی دو سال و نیمه در آن خانه مقدور نبود و قسمت یکی از دوستان مجرد شد! در ماه مبارک جلسهای از مبلغان شهر بود و افراد خبر از روحانی مسجد فاطمه الزهرا سلام الله علیها میگرفتند که با اشاره دوستم سکوت کردم. میگفتند: «روحانی فعلی مسجد کی هست؟ ظاهرا روحانی قبلی مسجد چند روزی بوده و بهش خوش نگذشته و قهر کرده و رفته!» بسی سپاسگزارم از پخش کننده این شایعه. پ.ن2 تکراری از پستهای قبل: برای طلبهی ضعیف النفسی چون نگارنده این موارد، مکتوب شده و پیچ و خم به حساب میآید، وگرنه عزیزانی هستند که وصف حال شرایط تبلیغشان قابل توصیف نیست و حتی خم به ابرو نمیآورند. [ چهارشنبه 92/6/6 ] [ 11:34 عصر ] [ حسین هاتفی ]
خدا را شکر؛ طلبهای بود که نماز جماعت را خواند، البته هیچ کس متوجه دلیل نشد! زمان میگذشت و هر چه با دوستمان (مسئول اداره تبلیغات اسلامی) تماس میگرفتیم در دسترس نبود! (بعداً کشف شد که در آبشار شهر مشغول نماز جماعت و سخنرانی بوده است.) مضطرب و گوشی به دست و البته به دور از چشم پسر همسایه که خانهشان کاملاً به ما اشراف داشت، قدم زنان به اینسو و آنسو میرفتم. زینب اما ساکت و آرام مشغول بازی و شیطنت و کشف کردن بخشهای مختلف خانه بود، او زودتر از ما به همهی نقاط کور خانه آشنا شد، معروف است که هر موقع بچهای آرام است و سر و صدا نمیکند، حتماً خبری در راه است! یکی از مراحل سخت و طاقت فرسا و البته شیرین و ماندگارِ زندگی هر پدر و مادر، از پوشک (دستشویی) گرفتن فرزندشان است که متاسفانه یا خوشبختانه این واقعه مصادف شده بود با این سفر و یک ماه از آن گذشته بود. همان شد که نباید میشد!! البته با دوراندیشی مادرش از قبل، خسارت و فاجعه نصف شد! با توصیف آن مکان انتهاییِ حیاط امکان شستشوی او هم نبود. آب شیر سر حوضچه هم چنان سرد بود که صدای "آب سرده" از فرزندمان در حیاط طنین انداز میشد و البته اگر هم سرد نبود باز امکان شستشو نبود. اینکه مادر و پدر چه کردند و چه شد بماند! صدای در نوید آورده شدن ناهار را میداد و عجب ناهار خوردنی بود. غرّش دل حرف اول را میزد! پدر و دختر با شوق فراوان خوردند ولی مادر کمی بی اشتهاء و نگران از اوضاع. ساعتها میگذشت و خبری نبود. رو در بایستی را گذاشتیم کنار و همسرم با همسر دوستم تماس گرفت و جریان را گفت و چون خبر از خانهی عالم مسجد جامع داشتم خواستیم که ما به آنجا منتقل شویم. قرار شد که ما برویم و ایشان کلید را برای ما بیاورند. تمام شد؛ بالاخره پس از پنج ساعت مبارزه وسایل را جمع کردیم و از خانه خارج شدیم. رو به روی خانهی مسجد جامع ایستادیم تا کلید را بیاورند. کلید آورده شد، اما در باز نمیشد. دو بانو تلاش کردند اما فایده نداشت. حاج آقا لباس و عمامه را کنار گذاشت و با ژست تخصص و کاربلد بودن به جان در افتاد. خدا را شکر، آبرویمان حفظ شد و حریف در شدیم و در باز شد. پس از باز شدن در یک درِ (بخوانید خوانِ) دیگر هم بود، آن در هم با ما سر لجبازی داشت. باز نمیشد و البته مشکل این در به برکت دزدی بود که با لولهای میخواسته در را باز کند و محل قفل را کج کرده است. باز حاج آقا دست به کار شد اما این در نشان داد که با روحانیت رابطهی خوبی ندارد و باز نشد که نشد! گوشهای ایستادم و اندرون فکر شدم! این دفعه دو بانو با هر ترفندی (خشونت تمام) در را باز کردند. پس از باز شدن در، قسمت کج شده را درست کردم تا دیگر از این اداها در نیاورد. و این بود که سر و سامانی گرفتیم و البته فرصت نبود و باید برای خواندن نماز جماعت در مسجد جامع آماده میشدیم. هم خودم و هم زینب!! ادامه دارد... پ.ن1: یکشنبه سه روز قبل از ماه مبارک راهی محل تبلیغ شدیم. تعجب (بدون اغراق ناراحتی نبود و نیست و نخواهد بود.) برای این بود که تلفن و اصرار در اصرار که زودتر برویم و به دلیل امتحانات پایان ترم و سر زدن به خانواده مقدور نبود. ولی با این حال ..... پ.ن2 تکراری از پست قبل: برای طلبهی ضعیف النفسی چون نگارنده این موارد، مکتوب شده و پیچ و خم به حساب میآید، وگرنه عزیزانی هستند که وصف حال شرایط تبلیغشان قابل توصیف نیست و حتی خم به ابرو نمیآورند. [ دوشنبه 92/6/4 ] [ 3:49 عصر ] [ حسین هاتفی ]
با اشک مادر و چهره غمگین پدر و بدرقهی آنها دوران پر پیچ و خم تبلیغِ خارج از زادگاه آغاز شد. دوست و اقوام از کوچک و بزرگ مخالف بودند و هر کدام به نوعی مخالفت خود را ابراز میکردند و دستور به ماندن در شهر میدادند. اما به دلایلی که قابل ذکر نیست بنا بر رفتن بود. این سفر و تبلیغِ ماه مبارک، سه نفری آغاز شد و با دیگر سفرها فرق میکرد. بزرگترین و مهمترین رسالت هر طلبه تبلیغ است که این توفیق برای بعضی در مناسبتهای مختلف فراهم میشود. خوشا به سعادت آنها که دائم در این پیچ و خم و مشغول دلدادگی با صاحب و مولا هستند. راه طولانی بود. برای فرار از گرمای جاده مجبور بودیم صبح زود با پرایدو حرکت کنیم. (همراه با واو، نباید کلاس پراید را پایین آورد. امیدوارم پرادو سواران ناراحت نشوند. گرچه آن هم کلاس ندارد!) بودن همسر و همسنگر و فرزند در این تبلیغِ طولانی حس و حال و البته مشکلات متفاوت دیگری داشت. جادهها و شهرها یک به یک پشت سر گذاشته شد و حوالی ظهر به محل تبلیغ رسیدیم. طبق آدرس به پیش میرفتیم؛ آسفالت؛ جاده خاکی؛ و انتهای یک کوچه که آخر شهر بود. (البته چند ماه قبل محل تبلیغ را دیده بودم و این توصیف و تعجب از زبان همسنگر است.) در مسجد باز بود. (مسجد فاطمة الزهرا سلام الله علیها) چند جوان مشغول مهیا ساختن مسجد بودند. کلید خانه را از جوانان گرفتم و وارد خانه شدیم. ماشین را زیر داربست انگور نارس پارک کردم. باغچه روح زیادی نداشت و دارای چند درخت انار و یک درخت سیب نه چندان سرحال بود. خانه، قدیمی و خشت و گلی بود. اتاق جلوی حیاط با درِ بسته و شیشههای شکسته، تقریباً حالت انباری داشت. اتاق وسط کوچکتر از یک فرش سه در چهار و البته در نگاه اول خیلی دلگیر بود. کنار اتاق یک ورودی به سمت آشپزخانه باز میشد که البته شباهتی به آشپزخانه نداشت. بهترین قسمت خانه برای همراهِ کوچک ما، حیاط و شیر آبِ حوضچه کوچک بود که از همان ابتدا مشغول بازی شد. عقبِ حیاط، پسر همسایه از درون حیاط خانهشان ما را تماشا میکرد! دور قاب حیاط، خط ذهنی کشیدیم و رسیدیم به اصلیترین قسمت خانه که باید افتتاح هم میشد. نه دری و نه پیکری، پردهای کثیف و البته رنگارنگ، نقش در را به عهده گرفته بود که برای ورود باید سر تعظیم فرود میآوردیم و وارد میشدیم. اما به محض ورود انگار آتش سردی روی حرارتِ درون ریختند، شیر آبی در کار نبود، تا چه رسد به شلنگ و آفتابه! اما چارهای نبود و دیگر ادامه دادن سخت بود. کتریِ کنار حوضچه احتیاج را مرتفع میساخت اما رفتن به مسجد در آن روز دیگر میسر نبود! از توضیح بیشتر معذورم. تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل! ادامه دارد... پ.ن1: برای طلبهی ضعیف النفسی چون نگارنده این موارد مکتوب شده و پیچ و خم به حساب میآید، وگرنه عزیزانی هستند که وصف حال شرایط تبلیغشان قابل توصیف نیست و حتی خم به ابرو نمیآورند. پ.ن2: فرصت گرفتن عکس از این خانه فراهم نشد! [ جمعه 92/6/1 ] [ 2:43 عصر ] [ حسین هاتفی ]
|
||