[ چهارشنبه 92/8/8 ] [ 11:5 عصر ] [ حسین هاتفی ]
این مطلب برگرفته از نوشته ابراهیم اخوی از مجله خانه خوبان چاپ دی ماه91 است. محرم شد. صفر هم تمام میشود، اما حسینی بودن به ماه و به نام و به شهرت نیست. به نسبت و سیادت هم نیست. همه ما باید و میتوانیم حسینی باشیم و حسینی زندگی کنیم. شعار و شعور حسین علیه السلام با هم معنا پیدا میکند؛ سوگواری و پیروی، از هم جدا نمیشوند. اشک، شوقِ حرکت ایجاد میکند و حرکت است که دل را از قساوت دور مینماید تا در مجلس امام حسین علیه السلام ببارد. وقتی دل حسینی شد، چراغ هدایت هم در آن روشنایی میکند و چنین فردی اجازه استفاده از کشتی نجات را برای رسیدن به ساحل امن و ایمان خواهد یافت. کشتی نجات سیدالشهداء، بزرگترین نقطه امید برای ما در زندگی پر تلاطم امروزی است. وقتی فرمودهاند: کشتی امام حسین علیه السلام سریعتر به مقصد میرساند، خواستند به ما در عصر سرعت و شتاب و خطر، راهنما داده باشند. دغدغه صیانت از حس حسینی بودن و احساس حسینی ماندن، مسئله مهمی است که تلاش خود را میطلبد. این امانت را به خود آقا بسپاریم. [ جمعه 91/10/22 ] [ 7:31 صبح ] [ حسین هاتفی ]
کم کم داره وزنش زیاد میشه، راه زیادی او رو در آغوش گرفته بودم. خسته و کوفته؛ هوا داغ بود، همه آب شیشهاش رو تا آخرین قطره خورده بود. از حرم حضرت معصومه سلام الله علیها بیرون آمدم و سوار اتوبوس شدم. خیلی شلوغ بود، جایی برای نشستن نبود. مدتی گذشت. پیرمردی بلند شد و به من گفت شما بشین. گفتم حاجی من جوون هستم، میایستم. گفت نه حاج آقا شما بچه همراتون هست. بچه اذیت میشه! گناه داره. بلند شد و نشستم. *** هوا داغ داغ است، حتی کولر ماشین هم جوابگو نیست، بیابان انگار تمامی ندارد. صدای خندههای کودک و بازیگوشیهایش گرمای داخل ماشین را معتدل کرده است. سرعت ماشین کم میشود، پت پت... ماشین خاموش میشود. استارت... فایده ندارد. یعنی مشکلش چیست؟ کاپوت را بالا میزنم، هیچ عیبی ندارد. دوباره استارت میزنم. نگاهم به عقربه بنزین میافتد، آب سردی روی وجودِ گرما زدهام میریزد. وا مانده به صندلی تکیه میدهم. ای خدا توی این بیابان و گرمای آتش زای خورشید با زن و فرزند چه کنم؟ دستهای داغ خورشید هم با آهن ماشین همدست شدهاند و ماشین را مثل یک کوره داغ داغ کردهاند. گالن بنزین را بر میدارم و کنار جاده میایستم و از ماشینهای عبوری بنزین درخواست میکنم. این ماشین میایستد. نه!، ماشین بعدی حتماً میایستد. ماشین بعدی و ماشین بعدی... صدای گریههای کودک در آن ماشین که مثل کوره شده است بلند میشود، نگاهی به آسمان میکنم و آهی میکشم. این ماشین نگه میدارد، گالن را به شدت تکان میدهم، بغض امانم را بریده، توان فریاد زدن ندارم، آقا تو رو خدا نگه دار! اما... صدای گریه کودک... در ماشین را باز میکنم، بدون اینکه چیزی بگویم کودک شیرخوارم را از دست مادرش میگیرم. کنار جاده میایستم، او را روی دستهایم میگذارم و بلند میکنم... اولین ماشین میایستد، ماشین بعدی هم میایستد... یعنی هر پدری کودکش را روی دست بگیرد همه جوابش را میدهند؛ حتی با تیر سه شعبه... من از این بالا همه جا را میبینم چقدر آدم! چقدر اسب! من از این بالا حتی رودخانهای میبینم چقدر آب! کاش کسی جرعهای آب به من بدهد تاکنون پدر مرا روی دست هایش بلند نکرده بود؛ نمیدانم اکنون چرا این کار را کرده من از این بالا کسی را میبینم که تیری سه شعبه به کمان گذاشته و سوی ما نشانه رفته است من... *** متن اخیر (با اندکی ویرایش) برگرفته از مجله خانه خوبان، چاپ آبان و آذر 91 است. [ چهارشنبه 91/9/1 ] [ 10:0 صبح ] [ حسین هاتفی ]
با این چه شورش است که در خلق عالم است، باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است، باز بوی محرم آمد، ماه عشق و خون و شمشیر و امتحان. باز آسمانها و زمین میلرزد. (مصیبة ما اعظمها و اعظم رزیتها فی الاسلام و فی جمیع السموات و الارض) الحمد لله، بغضهای نشکفتهی یکساله باز شکسته میشود، کوله بارهای سنگین گناه برچیده میشود، ای مادران پیرهن سیاهِ کودکان خود را آماده کردهاید؟ چه نوایی دارد این شعر: بچه بودم که مادرم حرز تو گردنم میکرد، وقتی محرم میومد پیرهن سیاه تنم میکرد... یا امیرالمؤمنین روحی فداک فقط دو هفته از شادیِ غدیرت گذشته است، دو هفتهی پیش اشرف انبیاء تو را در برابر صدها هزار گوش و چشم، مولا و امیر این امت معرفی کرد، ولی دو ماه بعد همه کر و کور شدند و اجر رسالت و نجات از جاهلیت را فراموش کردند. (لم یمتثل أمر رسول الله) پایهی کربلا و مقدماتش چیده شد و تا ظهورِ موعود همهی جهانیان را یتیم کردند. یک قافله از حج عزم سفر کرده و در بیابان با زن و کودک، راهی کرب و بلاست. بیش از هزار سال است که میلیونها قافلهها از جان و مال و نفسهای مردم در پس این قافله در حرکتند. (این حسین کیست که عالم همه دیوانهای اوست، این چه شمعیست که جانها همه پروانهی اوست) کرب و بلا؟ چرا راهی کرب و بلا؟ یااباعبدالله تا دیر نشده نمیخواهی علی اصغر را با مادرش بازگردانی؟ یا اباعبدلله نمیخواهی زینب سلام الله علیها را بازگردانی؟ شاید آن سرزمین بلندیهایی (تل زینبه) داشته باشد! به رقیه و بچهها بگو با زینب بازگردند. هنگام میدان رفتنت طاقت ندارند. قاسم، همان که مرگ برایش از عسل شیرینتر است، بگو برگردد. آنجا اسبهایش... یااباعبدالله به علمدار بگو صدای عطش کودکان دلش را آشوب نکند، صبر کند، بگو تنهایت نگذارد و به شریعه نرود، بچهها بی آبی را تحمل میکنند اما بی عمو نمیتوانند باشند. بگو تو باشی هم دل من قرص است هم خیمههایم پابرجاست. (أنت صاحب لوائی و إذا مَضَیتَ تفرق عسکری) یااباعبدالله میدان رفتن علی اکبرت را چه میکنی؟ (ثُمَّ نَظَرَ إِلَیْهِ نَظَرَ آیسٍ مِنْهُ) بگو همه برگردند. ولی نه، ولیِ خدا تنها باشد؟ هنوز پنجاه سال از شهادت رسول خدا نمیگذرد، شاید آن سرزمین کرب و بلا نباشد... باز محرم آمد، باز دلم هوایی میشود، روح و جانم خدایی میشود، باز دلم کربلایی میشود، باز نینوا پر از صدای لالایی میشود. باز محرم آمد اما دلم مَحرم نشد و هنوز نامحرم است. آنتوان بارای مسیحی: اگر حسین علیه السلام از آن ما بود، در هر سرزمینی برای او بیرقی بر میافراشتیم و در هر روستایی برای او منبری بر پا مینمودیم و مردم را با نام حسین علیه السلام به مسیحیّت فرا میخواندیم. کلیک بفرمایید: نگاه مورخان و داشمندان غربی درباره امام حسین علیه السلام [ دوشنبه 91/8/22 ] [ 10:7 صبح ] [ حسین هاتفی ]
نگاه به دور و بر میکنی، دنبال گنبد طلایی میگردی، کجاست؟ آماده بازرسی میشوی، چرا بازرسیها فرق کرده؟ از پلههای مسجد بالا میروی، دل لرزان است، پاهایت یاری نمیکند، مردد هستی. انگار مثل همان بار اول که در بین الحرمین قدم گذاشتی و مردد بودی که کدام حرم بروی، عباس یا حسین؟ وارد حائر حسینی میشوی، نه! وارد مسجد میشوی، نه! نه! همان ضریح است، حسین اینجاست! درست همان جایی که این عکس را گرفتی، ایستادهای. ای دل چرا سوال میپرسی؟ چه میگویی؟ چرا دنبال قتلگاه میگردی؟ چرا دنبال حرم شهدا میگردی؟ به چهار گوشه سمت راست نگاه کن، علی اکبر اینجاست! به طاق گنبد نگاه میکنی، به خود میآیی، اینجا قم است، خانه خدا، مسجد مدرسه علمیه معصومیه! صدای گریه و بغضهای شکفته و نشکفته که گلو و دلهای صاحب بغض را آتش میزند! نگاهها به این ضریح چه پر معناست، با چشمِ سر و زبانِ دل، بغضها را میبینی، فردی را که میترسد آرزو به دل بماند و بر مشامش هر لحظه بوی کربلا میرسد، پیرمردی که دیگر امید ندارد، آخ، آخ. امان از رفتهها و کربلا دیدهها، آنها که حرم ارباب و علمدار را دیدند، داغشان بیشتر است، یکی خطاب به ضریح میگوید من باید زودتر از تو آقا را ببینم، دیگری... بغض کودکی که افتخارش این است که گوشوارهاش قسمتی از ضریح است، بغض زنی که دستبندش قسمتی از ضریح سیدالشهداست. (عکس چیدن گوشواره و دستبند در نمایشگاه موجود بود) شاید این ضریح هم بغض دارد و لحظه شماری میکند و آرزوی کربلا دارد. ضریح فعلی را چه میکنید؟ چگونه دلتان میآید او را از ارباب جدا کنید؟ دل از ضریح میکنی و بیرون میآیی، انگار فراموش کردهای، گنبد دلربای علمدار کجاست؟ قدم بر میداری، تل زینبیه باید همین اطراف باشد، خیمه گاه! قم بین الحرمینی شده است، خیابان ارم تا بلوار امین همه بین الحرمین شده، راستی یا اباعبدالله، کریمه اهل بیت و بانوی قم، زینب ثانیست... بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا بر دلـــم ترســــم بمانـــد آرزوی کربلا [ جمعه 91/7/14 ] [ 5:19 عصر ] [ حسین هاتفی ]
|
||