پيام
+
[وبلاگ]
*پابرهنه*
هوا رو به گرمي ميرود. آفتاب روي خوشي ندارد و خشم خود را از آنچه اتفاق ميافتد و ميبيند فرو ميبرد!
عبادالله معبود را گرداگرد نفس و دنياي مادي جستجو ميکنند و دور نشانش ميچرخند. حيران و دوان دوان در صفا و مروهي نفس، دنبال خويش هستند.
نفهميد و تمام شد..http://mehraban63.ParsiBlog.com/Posts/163/
من.تو.خدا
95/4/1
حسين هاتفي.
ميآيد، جاکفشي 313 را که نشان کرده بود، نگاه ميکند، اما خبري از نفربرش نيست! به دليل شباهت بسيار، جاکفشي مسيرهاي ديگر را هم نگاه ميکند اما اثري از آن نيست. لبخند تلخي ميزند و خارج ميشود. سنگهاي سفيد پاهايش را نوازش ميکنند و او استوار و بدون ناراحتي تا کنار خيابان قدم ميزند.
حسين هاتفي.
دست فروش دوان دوان نزديک ميشود، نفربري در دست دارد و خندان به پاهايش نگاه ميکند. همه نگرانياش رنگ ميبازد و با خوشحالي سمت دست فروش ميرود تا هديهاي براي پاهايش تهيه کند. اما نگاهي به دو تکه لباس احرامش مياندازد و با خود ميخندد ...
*فانوس
:(