در جواب پاسخي که به کامنت قبلي ام داده بوديد: خدا قوت :)
و براي اين پست:
خيلي سال پيش که بچه بودم، کلاس سوم و چهارم دبستان، تعذيه دوست داشتم و با دقت تمام هم ديالوگ ها را گوش ميکردم و نمايششان را تماشا
همانجا هم با آنچه مادرم تعريف کرده بود تطبيقشان ميدادم و ايراد ميگرفتم
از چهارم به بعد، فقط منبر ...
وقتي نوبت به مداح ميرسيد خسته و کلافه ميشدم، به نظرم هيچي ياد نميگرفتم و اين مداح تنها باعث ميشد زنها الکي الکي جيغ بزنند و اداي غش کردن در بيارند!
ولي حاج آقا که ميرفت منبر، همه ي زنها شروع ميکردند دو نفر دو نفر با هم حرف بزنند و من برعکس! تمام حواسم ميرفت پيش حاج آقا که چي ميگه، از همه ي حرفهاش هم فقط سياسي هاش را نمي فهميدم تا سياسي حرف ميزد مي گفتم اَه باز مدني شروع شد! :دي
امروز هر چي ميدونم از برکت همون منبر ها ميدونم
يه خاطره ي قشنگ هم از يکي از منبرها دارم که ايشالا مي نويسمش
بزرگتر که شديم، منبر و سخنراني خيلي کمتر شد ...انگار ديگه کسي وسعش نميرسيد سخنران دعوت کنه... شده بود دست هاي سينه زني و جوان ها هم خيلي علاقه داشتند به اين مراسم، يه شب به اصرار همسايه باهاشون همراه شديم و رفتيم حسينيه، نشستيم و در و ديوار تماشا کرديم تا دسته از راه برسه، دسته که ميومد زن ها بلند ميشند مي ايستادند به تماشا ... دسته که ميرفت دوباره بايد ديوار تماشا ميکرديم تا دسته ي بعدي از راه برسه و اين يعني عزاداري براي مولا ... !!!
الان هم اگر اتفاقي دارم جايي ميرم و از اون مسير دسته ي سينه زني داره عبور ميکنه، مسير کج ميکنم و از راه ديگه اي ميرم ...
هم نمي بينم، هم ديده نميشم