سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خبرنامه
 

فکر نمی‌کردی که مشتی خاک دلت را آشوب کند، چشمهایت را خیره می‌کنی، نه! باورت نمی‌شود. نگاهی سمت راست می‌اندازی و آهی از دل می‌کشی. از بس هوا غبارآلود است دریای چشمها خشکیده! و بغضِ گلو التماس می‌کند، اما چشمها شرمسار.

فرصت دیدار کم است. یک ربع می‌توانی سخن بگویی. هر چه درون دل داری بازگو کن، کتابت را ببند، اینجا باید با دل سخن بگویی. از کدامین خاک می‌خواهی شروع کنی؟ از آن خاک گوشه سمت راست؟ با مادر مولا علی علیه السلام چه می‌خواهی بگویی؟ دلت تنگ است، ایوان نجف عجب صفایی دارد، ایوان بقیع عجب صفایی دارد!!! ادامه مطلب...

[ جمعه 92/2/13 ] [ 10:27 صبح ] [ حسین هاتفی ]

ضیافت تمام شد، فراتر از یک چشم به هم زدن! قبل از حضور، باور کردن دعوت این عبد بی معرفت غیر ممکن بود، اکنون نیز باور حضور داشتن در آن سرزمین سخت است. حتی خیره شدن به عکسها حیرت آور است! هنوز هم گرفتار همان خوف و رجای قبل از حضور و ترس از فنا کردن کوله بار سفر و بلکه ترس از خالی بودن کوله بار!

با هزار شوق و اضطراب فراوان نصف شب راهی تهران شدیم و پرواز اتفاق افتاد. انگار همین دیروز بود، همین دیروز!! ادامه مطلب...

[ شنبه 92/2/7 ] [ 12:33 صبح ] [ حسین هاتفی ]

شراره های آتش

آبشار از شهر ده دقیقه فاصله داشت، همراه چند نفر از مسئولان آموزش و پرورش برای برپایی نماز جماعت راه افتادیم. شلوغ بود، برای بعضی حضور یک روحانی در آن فضا جالب بود و یا شگفت انگیز و یا ناخوشایند!

نماز جماعت با استقبال مسافران تمام شد، همراهان گفتند که این آبشار زیبا را هم ببینیم، نگاه‌ها جالب بود، از سلام‌های با شدت گرفته تا جمع کردن بعضی از بساط‌ها و جمع و جور شدن‌ها، و منتظر سُر خوردن حاج آقا از بالای آبشار!

جمعی از خواهران نزدیک شدند؛ یکی از آنها گفت: اون شراره‌های آتش رو بپوشون جلوی حاج آقا. و بعد خنده و متلک و... وقتی که گذشتند مسئول آموزش و پرورش گفت: کاش اعتقاد داشتی که این موها واقعا شراره‌های آتش است!

شراره‌های آتشی که هم دنیا را نابود می‌کند (هر چند نفهمیم) و هم آخرت را (که دیر می‌فهمیم) کاش این زندگی و عمرِ کوتاه را با لذتها و زیبایی‌های زودگذر به بازی نمی‌گرفتیم.

پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله: ألا رُبَ‏ شَهْوَةِ سَاعَةٍ أَوْرَثَت‏ حُزْناً طَوِیلاً. نهج الفصاحه، ص245. «چه بسا شهوت و لذت یک لحظه‌اى که موجب حزن و اندوه طولانى گردد.»


[ شنبه 92/1/17 ] [ 11:33 عصر ] [ حسین هاتفی ]

سفر هر چقدر شیرین‌تر باشد زودتر تمام می‌شود، آن هم با همسفری چون سید؛ باعث و بانی‌اش سید بود، الان هم در سفر تبلیغی تهران هست و دست ما کوتاه و... 

وارد خانه‌ی محل استقرار شدیم. هوا سرد بود، بخاری هم نفتی: ادامه مطلب...

[ جمعه 92/1/9 ] [ 10:58 صبح ] [ حسین هاتفی ]

او: سوم عید، همه دعوتید

من: سوم عید اینجا نیستم، زینب و مادرش به جای من میان

او: چرا؟

من: با یکی از بچه‌های یزد، قرار گذاشتیم بریم استان کرمان

او: واسه‌ی چی؟

من: تبلیغ دیگه

او: سال تحویل هم نیستید؟

من: نه

او: مجبورید که برید؟

من: نه

او: خیلی دیوونه‌ای، البته ببخشیدا

من: تبسم

او: پول هم بهتون می‌دند؟

من: نه، شاید.

او: شاید؟! خیلی ببخشیدا، خیلی خیلی دیوونه‌ای

من: شما خودت سال تحویل کشیک هستی؟

او: بله اتفاقاً شیفتم موقع سال تحویله

من: خیلی خیلی ببخشیدا خودتم دیوونه‌ای

او: وا، من مجبورم، تازه حقوق می‌گیرم

من: خب منم وظیفمه، پول نباشه، دلیل نمی‌شه که نَرَم

هنوز برای برخی جا نیفتاده است که اکنون زمان جنگ است، جنگ است. فکر می‌کنیم که جنگ همان گرفتن تفنگ است و ماشه چکاندن! هشت سال جنگ تحمیلی تمام شد و دشمن یقین دارد و به شدت می‌ترسد به جنگ سخت روی بیاورد. اکنون زمان جنگ نرم است. و چه خطرناک‌تر و کشنده‌تر است این جنگ؛ و ما غافلیم!

گرچه دوری از زن و فرزند و تنهایی در غربت سخت است، ولی همه سربازیم و باید در حد توان و وسع خود بجنگیم. آن جوانان چگونه برای حفظ دین و ناموس و خاک و ارزشها و باورهای خود بر خاک افتادند؟ ما در جنگ نرم چه کردیم؟؟

شهید

شهید

پ.ن: این چند روزی که گذشت چقدر زینب بهانه می گیرد، هنوز مانده تا سه سالش شود! هنوز...


[ شنبه 92/1/3 ] [ 4:56 عصر ] [ حسین هاتفی ]

خواب

اتوبوس ایستاد. ای خدا! باز هم باید منتظر باشیم تا اتوبوس راه بیفته. چرا همه دارند ساکها رو بر می‌دارند و پیاده می‌شوند؟ یه نگاهی بیرون میندازم. خدایا اینجا دیگه کجاست؟ سریع خودمو به راننده می‌‌رسونم.

ـ ببخشید اینجا کجاست؟

ـ مجیدیه

پناه بر خدا، مجیدیه‌ی تهران کجا و قم کجا؟! بازم خواب موندم مثل همیشه. حالا این نصف شبی از این ور تهرون چطور بریم ترمینال جنوب؟! عجب حکایتی داشت منتظر موندن تا صبح و رفتن به ترمینال جنوب و برگشت به قم! بماند...

برای طلاب و دانشجویان رفت و آمد بین محل تحصیل و زادگاهشون یکی از تلخی‌ها و شیرینی‌های زندگیشون به حساب می‌آید. خب با سنِ کم و داشتن یه خواب زمستانیِ خوش و سنگین هم سختی‌ها و شیرینهای خودش رو داره.

جاده‌ی اردکان تا قم اون قدیم ندیم‌ها دو طرفه بود. اتوبوس‌هاش هم برای قرن بووق. معمولاً شبها حرکت می‌کردیم. شیش هفت ساعت میشد. امان از وقتی که اتوبوس به مقصد میرسه و مسافر ما در خواب نوشین خودش؛ و اتوبوس همچنان در حال حرکت!

گاهی شهرک سینماییِ دفاع مقدس (چند کیلومتر قبل از عوارضی تهران)، گاهی عوارضیِ تهران و حرم حضرت امام خمینی رحمة الله علیه و گاهی هم مجیدیه. گاهیِ مجیدیه یک بار شد و گاهی‌های دیگر به چندین مرتبه رسید و از قم گذشتیم!

این حکایت فقط برای قم نبود، از آن طرف هم اتوبوس مقصدمان را جا می‌گذاشت و به سمت دارالعباده ما را روانه می‌کرد! گاهی وسط میبد (شهر بعد از اردکان)، گاهی دانشگاه آزاد میبد (چند کیلومتر بعد از میبد) گاهی بیابان و گاهی هم یزد. نگهبان دانشگاه آزاد دیگر ما را می‌شناخت!

این اوضاع وقتی که متأهل شدیم خاتمه یافت.تبسم

برای حسن ختام این شطحیات:

رسول اعظم صلی الله علیه و آله: َ مَنْ کَثُرَ نَوْمُهُ‏ فَاتَهُ حَظُّهُ مِنَ الْحَیَاةِ وَ حَظُّهُ مِنَ الْآخِرَة. مجموعة ورام، ج‏2، ص: 116. کسی که خوابش فراوان باشد بهره‌های دنیوی و اخروی‌اش را از دست می‌دهد.

انسانها بیش از یک سوم از عمرشان را فقط در خواب سپری می‌کنند. با توجه به احادیث، خوابِ فراوان توفیقات انسان، هم دنیوی و هم اخروی را از بین می‌برد.  

چه خوش گفت استادمان:

خواب نوشین بامداد رحیل

باز دارد پیاده را ز سبیل


[ سه شنبه 91/12/15 ] [ 11:37 صبح ] [ حسین هاتفی ]

از سفر تا سفر!

سفرمان را از روبه‌روی موسسه آغاز می‌کنیم، او هم سفرش را آغاز می‌کند، اما ما کجا؟ او کجا؟ استاد می‌رسد و همه با هم حرکت می‌کنیم. مقصد روستای ابو زید آباد کاشان.

برای دوستانت چه سخت و گران است، یادمان نمی‌رود، خوش اخلاق بودی، چهره‌ات معصومیت خاصی داشت و آرامش در آن نمایان بود. هر موقع سوال می‌پرسیدی یا جواب می‌دادی، عمق مطالعه و تدبر در درس و هوش و ذکاوتت نمایان می‌شد. نگذاشتی هیچ کس از غمت با خبر شود، یکه و تنها همراه با مدد پروردگار به مبارزه پرداختی.

محمد جان معصومه‌ی چند ماه‌ات تنهاست، دو سه شبی‌ست که نه بابا او را دیده نه او بابا را! هنوز تازه به لباس مقدس سربازیِ صاحب و مولایمان مزین شده بودی. بی انصاف این رسم رفاقت و همراهی بود؟! بی خبر گذاشتی و رفتی؟ حتی با اصرار، امتحان آخر ترم را هم دادی و رفتی. به قول خودت خیالت راحت شد و رفتی زیر تیغ جراحی! برای دوستانت همت و پشتکارت به یادگار ماند. همراه با سختی‌های این بیماری، حتی از ما چندین برابر بهتر می‌خواندی و تفکر می‌کردی حتی تا آخرین لحظه‌ها.

سفر ما به ابو زید آباد تمام شد. چه سخت بر ما گذشت وقتی که از بین اقوامش عبور می‌کردیم. تو هم سفرت را آغاز کردی و ما هم نه چندان دور این سفر را آغاز می‌کنیم! بالاخره ما هم می‌آییم، همه مسافریم. در این سفر چه بر ما خواهد گذشت؟ ما می‌مانیم و اعمالمان، تنهای تنها! این همه جمعیت روستا و اقوام نزدیک و آشنایان، تو را با مشتی خاک، همراه با اعمالت تنها گذاشتند.

گاهی چه بد فراموش می‌کنیم و یادمان می‌رود؛ سفرِ مَن کی فرا می‌رسد...

از سفر تا سفر!

پ.ن: محمد عرب، 29 ساله یکی از دوستان خوش استعداد و امیدهای گروه علوم تربیتی موسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی رحمة الله علیه بود که چند روز پیش به خاطر جراحیِ تومور مغزی و عدم رسیدگی کافی بعد از جراحی ما را با معصومه‌ی چند ماهه‌اش تنها گذاشت و عزم دیار باقی کرد. بقای عمر و صبر برای بازماندگاندش إن شاء الله.

الحمد لله رب العالمین، إنا لله و إنا إلیه راجعون


[ پنج شنبه 91/12/3 ] [ 7:12 عصر ] [ حسین هاتفی ]

قالپاق

صبح با زینب رفتیم دنبال همسرم تا بریم درمانگاه، وقتی برگشتیم به همسرم گفتم توی شیشه پارکینگ همسایه نگاه کن و چشم نوازی قالپاق و حرکتش رو ببین!! (چند باری شده که بهش گفتم) خودم هم همراه او نگاه کردم مثل بعضی وقتها!

اما یه چرخِ کچل و بدقواره، توی شیشه پیدا بود! گفتم ای داد! کی توی دست انداز رفتم، بیرون افتاده و نفهمیدم؟ ماشین که جلوتر رفت چرخ عقبی هم بی ریختی خودش رو نشون داد، چشمها گرد شده بود. یعنی... نهههه

سریع پارک کردم و اول از همه سرم رو بیرون آوردم، دیدم بله، قالپاقها هپلی هپول شدند! توی تصاف مرگبار قبلی قالپاقهای اصلی ماشین تکه تکه شد و این‌ها (یعنی اونها) رو گرفتم. ارزش مالی چندانی نداشت فقط کمی براق بود و جلوه داشت!

برادرم گفت نبایستی اینها رو می‌گرفتی. گفتم قمیتش با معمولی‌ها یکی هست، تازه کیفتیش هم پایین‌تره. گفت به هر حال تو چشم هست و امکان داره بدزدند. قابل توجه خواهران و حتی برادرانی که حجاب ندارند و زیبایی‌های خود را در معرض دید قرار می‌دهند! چرا توی این همه ماشین، قالپاق‌های این ماشین رو بردند؟ از این واقعه‌ی اسفناک درس عبرت بگیرند!

ای بنده‌ی خدا، چقدر کم، خودت رو می‌فروشی؟! به این فکر می‌کنم که به خاطر چی؟ زیباییش؟ قیمتش؟ می‌ارزه؟! والا که موندم راضی باشم یا نباشم. یکی می‌گفت اون دنیا اینقدر گرفتاریم که اینها به کارمون میاد، باید خدا رو شکر کرد که این مسائل پیش میاد. اما...

گاهی اوقات چقدر به چیزهای الکی خوشیم و در بند و تعلقِ چه چیزهایی هستیم؟!

پ.ن1: گرچه خودم با عنوان کردن این مسائل چندان موافق نیستم. اما...

پ.ن2: یکشنبه شب که رسیدیم قم، توی پمپ بنزین جمکران که بنزین می‌زدم مسئول جایگاه پرسید قالپاقها رو چند گرفتی؟ کجا گرفتی؟ خیلی  قشنگند! به همسرم گفتم؛ گفت: بهش می‌گفتی یه ماشاءالله بگه. خب بنده خدا یه ماشاءالله می‌گفتی دیگه! تبسم


[ چهارشنبه 91/11/25 ] [ 1:41 عصر ] [ حسین هاتفی ]

لالایی استاد

خسته و کوفته بودم و خواب هجوم آورده بود، دستها رو زیر چونه گذاشتم، یعنی به حرفهای استاد دارم خیلی متفکرانه گوش میدم. استاد شده بود یک شبهی که راه می‌رفت و با دست هی اشاره به پاورپوینتش می‌کرد. حرفهاش حالت اکو گرفته بود، چهرش کم کم داشت تار می‌شد. نه! این خستگی مثل وزنه افتاده به پلکها. چوب هم زیر پلکها بگذاری فایده نداره و میشکنه. پلکها بسته و خواب نوشین شروع می‌شود...

بح بح چه صدایی، آقای هاتفی! استاد چه مهربان شده؟! چه اسم خنده داری که وقتی برده می‌شه همه همراهش می‌خندند! بغل دستیم یه تشری بهم میزنه، چشم در چشم استاد نگاه می‌کنم. نه! آن چنان هم نگاهش مهربان نیست! چی میگفتم؟ لطفاً تکرار کنید!

هاج و واج، به توان n  از استاد عذر خواهی می‌کنم. اما نه! دل استاد شکسته، آقای هاتفی! آخر ترم شرمنده شما هستم، از نمره کلاسی محروم! آخه... سکوت سرد و قیافه در هم. آخر ترم هم البته با تنبلی خودم استاد شرمنده‌ام شد و یا در اصل من شرمنده او! پلک بر هم زدن هم عجب قدرتی دارد!پوزخند

مباحث بعضی از دروس خشک و خسته کننده هستند. نوع بیان و روش استاد، زمان کلاس و مشکلات شخصی باعث می‌شود تا دانشجویی پلک بسته و متفکرِ خاموش، باشد. ای جان استاد! اگر هم خسته نباشیم! باز پلکها یاری نمی‌کند و هیچ رغبتی به رفتار (!) و گوش دادن به بیان شیرین و لالایی شما در این درس دو واحدی را نداریم!!

چرا استاد دیگرمان در درس سه واحدی‌اش چنین نیست؟! با اینکه استراحت بین کلاس نیست و لحظه‌ای هم از صندلی بلند نمی‌شود، خواب به چشمانت نمی‌آید؟ حتی اگر خسته هم باشیم، با سیلی، پلکها را باز نگه می‌داریم، حیف است که این بیان شیرین و اخلاق استاد را از دست بدهیم. ترم تابستانه‌ای که گذشت، از ساعت 7 صبح تا 1 ظهر کلاس بود. ولی به هیچ وجه احساس خستگی نکردیم و اگر بود استاد نمی‌گذاشت و پلکها شرمگین!

سخن آخر، ای جان استاد! یادتان نرود که خودتان هم زمانی دانشجو بودید، شاید می‌خواهید تلافی بلاهای اساتید خودتان را سر ما در آورید؟! اگر اینگونه و این روال روزگار باشد، ما هم بر فرض محال چنین کاری را با دانشجویان خودمان خواهیم کرد. اندکی انصاف هنگام تدریس و امتحان و نمره بد نیست!

دیدم استادی را که دانشجو را امیدوار به درس و حتی به زندگی می‌کند و دیدم استادی را که نه تنها از درس بلکه از زندگی سیرت می‌کند! سخن بسیار است و کوتاه باید گفت و والسلام.


[ سه شنبه 91/11/3 ] [ 2:19 عصر ] [ حسین هاتفی ]

سرقت قانونی!

آهسته قدم بر می‌داشت، مقدار زیادی از راه را خودش پیاده آمد، هوا بسیار سرد بود و از آسمان دُرهای ریزِ برف، به صورتِ شبنم، روی صورت می‌نشست. غافلگیرانه او را بلند کردم تا سریع‌تر برویم. کلام و لحنِ کودکان، بسیار دلنشین است. مدام تکرار می‌کرد "پایین" به خیابان رسیدیم. در پیاده رو قدم زنان از یک یکِ ماشین‌ها گذشتیم، اما ماشینی شبیه ماشین ما نبود! دوباره و سه باره بازگشتیم ولی خبری نبود و باز... گفتم: بابایی! ماشین بابایی کو؟ خوشحال بودم از اینکه دخترم همراهم بود و شیرینی‌اش، تلخیِ نبودن ماشین را کم می‌کرد.

ادامه مطلب...

[ یکشنبه 91/9/26 ] [ 12:28 صبح ] [ حسین هاتفی ]
منوی اصلی

حسین هاتفی
کوله بارم سنگین، راه بسی طولانی و ناهموار، دستهایم کوتاه و خرما بر نخیل! سالهاست عهدی بسته ام، عنوانی مقدس را یدک می کشم و سربازِ نامهربانِ مهربان ترینم.
امکانات وب
مهربان های امروز: 19
مهربان های دیروز: 126
مجموع مهربانی ها: 490845
تعداد یادداشت ها: 176
103/2/6
4:2 ص
فهرست موضوعی

خاطره[25] . زندگی[18] . بندگی[16] . خداوند[15] . سفر[8] . بصیرت[8] . نماز[8] . نامحرم[7] . تبلیغ[7] . امام حسین[7] . علامه مصباح[7] . طلبگی[6] . قیامت[6] . شهید[6] . امام زمان[6] . حجاب[6] . نگاه[6] . بقیع[5] . امام خامنه ای[5] . ازدواج[5] . امتحان[5] . رمضان[5] . خانواده[4] . شهادت[4] . زیارت[4] . فرزند[4] . امام خمینی[4] . اخلاق[4] . تصادف[4] . نقد فیلم[4] . نفس[4] . مدینه[4] . معنویت[4] . گناه[4] . مرگ[4] . توبه[3] . جاده[3] . جنگ نرم[3] . انتظار[3] . شیعه[3] . عمار[3] . دعا[3] . جنگ[2] . حیاء[2] . روستا[2] . دنیا[2] . شادی[2] . شهید گمنام[2] . عمامه[2] . عروسی[2] . عشق[2] . طلبه[2] . غیرت[2] . عکس[2] . فیلم[2] . امام علی[2] . تولد[2] . پیرمرد[2] . چادر[2] . خواب[2] . فضای مجازی[2] . فقر[2] . ماشین[2] . مجازی[2] . طلاق[2] . مکه[2] . کربلا[2] . ولایت[2] . ولایت فقیه . کتاب . کفش . کلاس . کلاه . نماز شب . نوجوان . وسواس . وفای به عهد . نعمت . نقد . محبت به اهل بیت . محرم . محرم و نامحرم . مدرسه . مدیر . منا . مرغ . ماهواره . فلش . گوش . لپ تاپ . مادر . مادرانه . مسجد . مشکلات جوانان . مشهد . معرفت . معرفی سایت . معرفی کتاب . معلم . خون . خیابان . دانشجو . درخت . درس . دریا . دست راست . دشمن . حاجت . حاجی . حج . حساب . حضرت زهرا . حضرت معصومه . حضور قلب . حق و باطل . تبرک . تحقیق . تحلیل . تدبیر و امید . تقوا . تهران . جنوب . جوان . جبهه . جشن . امام هادی . اردکان . امام رضا . اسب . استاد . استاد قلی پور . اطاعت . الگو . آتش . آخرت . آرزو . آسفالت . اتوبوس . اجتماعی . اخلاص . انسان . انصاف . انفاق . انقلاب . انگشت آبی، انتخابات، فاطمیه، ولایت، شهادت، نظام اسلامی . ایران . ایمان . اینترنت . باغ . بانه . امتحان الهی . انار . انتخاب اصلح . انتخابات . بنده . بیمه . پدر . قبر . قتل . قطعنامه . قلب . قم . کفش . گریه . گمنام . غدیر . غربت . غرور . غضب . فاضلاب . فتنه . فرهنگی . فریب . طنز . ظهور . عتبات . شکر . صبحانه . صدقه . صله رحم . صلوات . عفت . عقد . عمر . عید . شور . شیطان . شهدا . شهرت . سیاست . سیاسی . شخصیت . شراب . شعر . شعور . شفاعت . شمال . زینب . ساختمان پزشکان . سعادت . دوست . دیانت . دینداری . رانندگی . رفاه . روحانی . روحانیت . خانه . دعوت . دفاع مقدس . خدمت به مردم . خلفت .