دريغاکه بي مابسي روزگار برويد گل و بشکفد نو بهار
بسي تير ودي ماه وارديبهشت بيايدکه ماخاک باشيم وخشت
پس ازمابسي گل دهدگلستان نشينند با همدگر دوستان
تفرج کنان برهوا و هوس گذشتيم برخاک بسيارکس
دريغاکه روز جواني گذشت به لهوولعب زندگاني گذشت
جهان بين که بامهربانان خويش ز نامهرباني چه آورد پيش
کساني که از ما به غيب اندرند بيايند و برخاک ما بگذرند